خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

کوله پشتی

من ایرانیم آرمانم شهادت

 ادامه پست ترکش ...

کوله پشتی نیم سوخته رواز پشتم  باز کردم و وسایل شخصی ام که در اطراف پخش و پرا شده بود نیز  جمع و جور  کردم از جمله این وسایل  دوربین عکاسی ام  بود  که شیشه اش نیز کمی  شکسته  بود ، با فریاد یا حسین (ع) این باقیمانده  راه  روهم دویدم و با عجله خودم رو درون سنگری انداختم ، چند نفری درون سنگرنشسته بودن و داشتن منچ بازی می کردن ، یکیشون با عصبانیت گفت : چه خبرته  بچه ؟

- ببخشید بچه های ما نمی دونید کدوم سنگرن ؟

- از کدوم واحدی؟

- از گردان عاشورا هستم گروهان یک ، دسته چهار

- په بسیجی هستی؟نه داداش اینجا همه ارتشین ، ما اینجا بسیج مسیج سراغ نداریم،بزن به چاک ... 

از نحوه برخورد این برادر ارتشی خیلی ناراحت شدم ، منم بلند شدم و یه لگد زدم به گونیهای سنگر و اومدم بیرون و در حواشی خاک ریز براه افتادم نیم ساعتی با ترس و دلهره پیش روی کردم ، تقریبا خط اروم شده بود ، گفتم برم توی یکی از سنگرها بپرسم شاید اینها بدونن بچه ها کجان ؟

با احتیاط رفتم درون یکی از سنگرها ، داخل سنگرکمی تاریک بود ، لحظه ای صبر کردم ، دیدم که بهتر شد گفتم :

- سلام ؛ ببخشید  بچه های گردان عاشورا نمی دونید کجا مستقرن ؟

- وعلیکم السلام یا اخی ، تفضل ..

رنگم پرید ، بخودم گفتم ای داد که اومدم توی سنگرعراقیها ، اسلحه رو به طرفشون نشانه رفتم گفتم :انت عراقی  وله ایرانی ؟

یکی از اون ته با لحجه ای خاص  گفت : عراقی هستیم  ولی نه از اون دشمناش ، حالا بیا داخیل ،چیکار داری ؟

گفتم :  من ازعصری تا حالا گم شدم ، دنبال بچه های گردان عاشورا می گردم

- حالا بیا تو یه چیزی بیخور، خستگی دربی کن ؛ بعدا یکی باهات می فرستم تو رو راهنمایی کنه

- نه ممنون ، میخام تا شب نشده برسم

- حالا بیا تو

 با تعارف زیاد  رفتم داخل سنگر و داستان خودم رو تعریف کردم ،  ساعتی تو سنگرشون استراحت و شکمی نیزازعزا در آوردم ، ازاونجاییکه من کمکی هم  عربی بلد بودم از لابلای صحبتهاشون  متوجه شدم که این قسمت از خط تحویل بچه های مجاهدین عراقه و این اولین باری بود که یک عراقی رو از نزدیک می دیدم واین موضوع  اون هیولایی که از عراقیها در ذهن داشتم رو به نوعی تخریب کرد ،ساعتی بعد  یه کوله پشتی و چنتا کنسرو و کامپوت هم بهم دادن و یکیشون همراه من  از سنگر بیرون اومد تا  راه رو نشون بده ، ابتدا منو برد سنگر دیده بانی با دوربین پریسکوپی خاک ریز دشمن رو نشونم داد واز چگونگی رعایت نکات امینی وموقعیت خودمون در مقابل دشمن نیز توضیحاتی داد و محل استقرار نیروهای بسیج که خیلی هم از محل  فاصله داشت رو نشون داد   ، ومن نیز  باتشکر و سپاس فراوان از برادر عراقی خدا حافظی کردم و  براه افتادم ،  در بین راه گه گاهی خمپاره ای از  دورو نزدیک منفجرمی شد منم فورا خودم را  روی زمین پهن می کردم و موجب خنده نگهبانهای سنگر دیده بانی می شدم ، کم کم غروب شده بود و هوا نیز تاریک و موقع نماز ، دم در سنگری وسایل و اسلحه رو گذاشتم  ، از تانکر آبی که اطرافش گونیهای زیادی چیده بود وضو گرفتم و با سرو صدا و یا الله یا الله وارد سنگر شدم ،در تاریکی متوجه شدم انگار سنگر خالیه ، پتو رو پهن کردم و  حدود قبله که برادر عراقی برام  توضیح داده بود رو پیدا کردم و مشغول نماز خوندن شدم ، و حالا دیگه بیرون هم تاریک تاریک شده بود ، تصمیم گرفتم شب رو همونجا بخوابم تا فردا ، با کمی ترس و تنهایی و افکاری نگران ، پتو رو روی الوارهای کف سنگر انداختم و کوله پشتی  زیر سر گذاشتم و خوابیدم (الوار نوعی تخته کلفت زیر ریل قطار )  بود که از خستگی  بلافاصله هم خوابم برد ، شاید چند ساعتی خوابیده بودم که یه هو دیدم زیر پام  داره می لرزه با وحشت  بلند شدم  ببینم چه خبره  که یکی از تخته های الوار از زیر پام در رفت و افتادم توی آب ، گیج و منگ که من دیشب توی سنگر خوابیدم حالا توی دریا هستم و خلاصه بخودم که اومدم دیدم نه انگار توی همون سنگرم ولی زیر پام پر آب شده ، خلاصه توی تاریکی  در سنگر رو پیدا کردم و ساعتی توی راه رو ورودی به سنگر  نشستم تا هواکمی روشنتربشه ؛ کم کم  از گوشه و کنار جبهه صدای اذان بلند می شد ، با این صداها روحیه  ای مضاعف گرفتم ،  از سنگراومدم بیرون، صدای عجلو به صلاه نیز  از هر طرف می اومد  و کم کم افراد جهت وضو از سنگرهای اجتماعییشون بیرون می اومدن ، ومنم به دنبال اونا ، یکی با لحجه غلیظ عربی گفت : یا اخی انت داخل  این سنگرباید چه کردی ، اینجا ؟

 - من دیشب همین جا خوابیدم ولی ...

- این سنگر خربان  ، فی الیل یعنی شب پر آب شدی ؛ پشت انطرف نهربود ،  این سنگر واحد سوراخ داشت که بعضی وقتها آب پر می شی

 من تازه فهمیدم چرا این سنگر خالی از سکنه بوده

- شکرا یا اخی

- حالا بیا داخل سنگر ما نماز بیخون

خلاصه رفتیم داخل سنگر آنها و یک نماز جماعت مشتی خوندیم و بعدش هم زیارت عاشورا و صبحانه و خلاصه تلافی دیشب در اومد و دوباره به راه افتادم و قبل از طلوع آفتاب بچه ها رو پیدا کردم .....

blog

  • حبیب الله فروزش