خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

ترکش

من ایرانیم آرمانم شهادت

شهید محمد بهمنی و شهید محمد رهنورد رفتند ، یعقوب سعادت نیز خاکریز دوم را با سرعت ترک کرد ، صد متری بین این دو خاکریز فاصله بود ، نوبت به من رسید ، کوله پشتی و اسلحه و پتو و تجهزات بر کولم سنگینی می کرد ، تازه باران بند آمده بود ، دشتی با گل و لای رسی ، چسبندگی آن به حدی بود که پاها را به زمین میخکوب می کرد ، پوتین شماره 43 که چهار انگشتی از پاهایم بزرگتر بود به گردن آویختم تا بتوانم این مارتون یک صد متر را بهتر طی کنم . فرمانده : سه ، دو ، یک ، یا زهرا (س) ، و من با سرعت باد از خاکریز پایین آمدم.احساس پارتیزانهای فیلم پل میدن را داشتم ، منطقه در تیر رس مستقیم دشمن بود ، هفتاد متری رفته بودم خمپاره های 60 و 80 منطقه را زیر آتش گرفته بودند ومن در این دشت با فنون حرکتی خاص رزمی که با حالت زیگ زاگ و غلت و سینه خیز بود ، به جلو می رفتم ، از خاک ریز جلو صدا می رسید : بیا ، بیا برادر، پشت سریها نیز فریاد می زدن برو برو نترس ، رسیدی ، بگو یا حسین(ع) ، و من در بین این صداها گم شده بودم ، مه و باد و تیر و ترکش و گل و لای دست در دست هم تا این کودک گریزپای را متوقف کنند ، انفجاری در نزدیکی مرا زمین گیر کرد، لحظه ای احساس کردم بارم سبکتر شد ، انگار کوله پشتی از 15 به 5 کیلو رسید، خواستم بلند بشم ، از دور یکی فریاد زد : بخواب ، بخواب ، با پشت بخواب ، در آن سرما گرمای خوبی را برپشتم احساس می کردم ؛ ترکشی نصف کوله پشتی ام را با خود برده بود و آتش شعله می کشید و من غلت زنان درگودالی پر ازآب خزیدم..

blog

  • حبیب الله فروزش