ترکش
شهید محمد بهمنی و شهید محمد رهنورد رفتند ، یعقوب سعادت نیز خاکریز دوم را با سرعت ترک کرد ، صد متری بین این دو خاکریز فاصله بود ، نوبت به من رسید ، کوله پشتی و اسلحه و پتو و تجهزات بر کولم سنگینی می کرد ، تازه باران بند آمده بود ، دشتی با گل و لای رسی ، چسبندگی آن به حدی بود که پاها را به زمین میخکوب می کرد ، پوتین شماره 43 که چهار انگشتی از پاهایم بزرگتر بود به گردن آویختم تا بتوانم این مارتون یک صد متر را بهتر طی کنم . فرمانده : سه ، دو ، یک ، یا زهرا (س) ، و من با سرعت باد از خاکریز پایین آمدم.احساس پارتیزانهای فیلم پل میدن را داشتم ، منطقه در تیر رس مستقیم دشمن بود ، هفتاد متری رفته بودم خمپاره های 60 و 80 منطقه را زیر آتش گرفته بودند ومن در این دشت با فنون حرکتی خاص رزمی که با حالت زیگ زاگ و غلت و سینه خیز بود ، به جلو می رفتم ، از خاک ریز جلو صدا می رسید : بیا ، بیا برادر، پشت سریها نیز فریاد می زدن برو برو نترس ، رسیدی ، بگو یا حسین(ع) ، و من در بین این صداها گم شده بودم ، مه و باد و تیر و ترکش و گل و لای دست در دست هم تا این کودک گریزپای را متوقف کنند ، انفجاری در نزدیکی مرا زمین گیر کرد، لحظه ای احساس کردم بارم سبکتر شد ، انگار کوله پشتی از 15 به 5 کیلو رسید، خواستم بلند بشم ، از دور یکی فریاد زد : بخواب ، بخواب ، با پشت بخواب ، در آن سرما گرمای خوبی را برپشتم احساس می کردم ؛ ترکشی نصف کوله پشتی ام را با خود برده بود و آتش شعله می کشید و من غلت زنان درگودالی پر ازآب خزیدم..
- ۹۲/۰۵/۰۶