پرواز در بهشت
منظره ای بسیار دل انگیز بود ، فکر می کردم اینجا ( مارگون )است ، آبشار بلندی که آبهای پودر شده اش به نسیم خنک حوالی کمک می کرد تا بر جذابیت خود بیافزاید ، آواز پرنده و ریزش آب و هیاهوی حمعیت طرحی نو در انداخته بود ؛ ته دره حوضچه ای زیبا قرار داشت که افراد جهت تهیه آب آشامیدنی از پله های آن در حال رفت و آمد بودند ، پله ها کمی لیز بود و من قمقمه به دست ، آرام آرام پایین می رفتم ، چند پله مانده به حوضچه جفت پایم از جا کنده شد و سرم محکم به لبه یکی از پله ها خورد و بی هوش شدم و در نتیجه به درون آب افتادم .
احساس می کردم حدود بیش از ده دقیقه ای هست که درون آب افتاده ام ولی همچنان زنده و نفس می کشم ، موتور جستجوی ذهنم به دنبال جواب این سوال بود؟ نا گاه دونفر زیر بازوهایم را گرفتند و مرا از ته حوضچه به سطح آب آوردند ، چشمانم که باز کردم دیدم محیط کاملا تغیر کرده،دیگه ازآبشارو محیط قبلی خبری نیست ، حوضچه کوچک تبدیل به استخری بزرگ شده که افراد زیادی با موهای بلند که بر سطح آب پهن شده بود در حال شنا کردن بودن ، اما صورتهایشان مشخص نبود که اینها مردن یازن ،در محیط اطراف کوه هایی پر از درختان عجیب و غریب همانند نقاشیهای مینیاتوری،پیچ در پیچ و بر هر شاخه چندین نوع میوه آویزان بود و در پایین کوه نیز فضایی با تمام امکانات رفاعی همانند پارکی بزرگ با حوضهای متعدد و فواره های بلند و در بالای کوه میان درختان میوه کاخهایی با سقفهای برنزی به سبک کاخهای چینی به چشم می خورد ومن مات و مبهوت بر این مناظر خیره کننده نگاه می کردم ،
به آنها گفتم : اینجا کجاست ؟ شماها کی هستین ؟
به افرادی که درون استختر مشغول شنا بودن اشاره ای کردند و گفتند : ما چهل نفر در خدمت شما هستیم و اینجا ازآن شما و آن کاخ هم متعلق به شماست ، لطفا زودتر تصمیم بگیرید که می خواهید اینجا بمانید یا برگردید ؟
گفتم : به کجا برگردم ؟
اشاره به پله های قبلی که کمی دورتر به نظر میرسیدند کرد ندو گفتند : نگاه کنید !! آن شما هستید ..
با دقت که نگاه کردم دیدم چند نفر چهار دست و پای مرا گرفته اند و از پله ها بالا می برند ، زن و بچه هایم نیز در بالای پله ها ایستاده و مشغول گریه وزاری هستن و دیدن این صحنه بسیار غم انگیز مرا به شدت متاثر کرد و اشک از چشمانم جاری شد
پرسیدم : آیا براستی اون منم ؟
گفتند : آری ، لطفا زودتر تصمیم بگیرید ، میخواهید بمانید یا برگردید ؟
میان برزخی دردناک گرفتار بودم ، نگاهی به کاخها و محیط فرح بخش و افرادی که موهای بلندشان آبهای سبز گون استخر را پوشانیده بود انداختم و گفتم : یعنی میخواهید بگویید من مرده ام و اینجا بهشت من است ؟
یکی از آنها گفت : هنوز نه ، تصمیم با شماست ، می توانید به دنیا برگردید یا همینجا برای همیشه بمانید ، کم کم جسد بی جان و شاید بی هوش من به بالا رسانیده بودند ، منطره ای بسیار بسیار غم انگیز بود ، بچه ها دور برم مثل پروانه می چرخیدند و درحالیکه بر سرو صورت خود میزدن بابا بابا می گفتن ، عیال هم کنار ی در حالیکه چادرش را بر روی صورتش کشیده بود ایستاده بود و گریه می کرد ، و عده ای نیز دور و برم حلقه زده بودند ، ناگاه آمبولانسی آژیر زنان از را رسید و سریعا مشغول به احیای جسد من شدند .
یکی از آنها با عجله به من گفت : زودباش تصمیم بگیر ، میخای بمونی یا برگردی ؟
گفتم می تونم قبل از تصمیم گیری ، چندتا سوال از شماها داشته باشم :
گفتند : لطفا سریعتر بپرسد
گفتم : اگر برگردم به زندگی،دوباره که مردم،آیا باز هم شماها را ملاقات خواهم کرد ؟
یکی از آنها گفت : معلوم نیست ، شاید ماها باشیم یا نباشیم ، شاید بجای این چهل نفر چهارصد نفردرخدمت بودند ، شاید هم چهار نفر ... شاید این کاخهای زیبا به ویرانه تبدیل ویا کاخهای دیگری هم در کنارش ساخته شد ، بستگی به اعمالت دارد .....
در این حال چند نفر در حال پرواز مشاهده کردم که از بالای سرم رد شدند ومن با دیدن این صحنه ، هیجان زده سعی کردم تا همانند آنها لحظه ای پرواز کنم ولی هرچه تلاش کردم نتوانستم از جایم بلند بشم ، آنها خندیدند و گفتند : نه نه !!! تو در اینجا مجوز پرواز نداری و نمی توانی همانند آنها پرواز کنی
گفتم : پس من چگونه به آن کاخهای روی کوه بروم ؟
اشاره به جاده ای که در میان درختان کشیده شده بود کردند و گفتند : از همین راه !!!
گفتم : چطور آنها مجوز دارند که پرواز کنند ولی من ندارم
گفتند : آنها در دنیا دو عمل مستحب و بسیار ارزشمند انجام داده اند که خداوند به احترام این دو عمل نیک ، دو بال به آنها عنایت کرده تا بتوانند با آن به هر کجا که می خواهند سفر کنند
با حسی کنجکاوانه پرسیدم : آن دو عمل چه بوده ؟
گفتند : نماز شب و روزه مستحبی بسیار
نگاهی به آنهمه زیبایی و عظمت انداختم و افسوس خوردم که چرا من بال پرواز ندارم تا بتوانم براحتی بر فراز کاخها و درختان و آنهمه زیبایی پرواز کنم و نگاهی هم به بالای پله ها انداختم که چه لحظات دلخراشی بر خانواده ام می گذرد و دلم سوخت که در این غربت بچه ها چه مصیبتی را تحمل می کنند
به انها گفتم :بهشتی که ادم در آن پر پرواز نداشته باشد بدرد نمی خورد ، من به دنیا بر می گردم تا هم بار دیگر بچه هایم را دلشاد کنم و هم شایدخدا توفیق داد که بتوانم با انجام این دو عمل در رجعت بعدی مجوز پرواز هم با خود داشته باشم و از این همه خوبی و زیبایی چشم پوشیدم و به امید اینده ای بهتر با لرزشی که انگار روح دوباره به بدنم برگشت از خواب پریدم ، بغض سنگین گلویم را فرو بردم. و ساعتها افکارم غرق در این تصمیم گیری بود...
و باز هم دنیا .....
- ۹۲/۰۶/۲۴