خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

پرواز در بهشت

من ایرانیم آرمانم شهادت

 منظره ای بسیار دل انگیز بود ، فکر می کردم اینجا ( مارگون )است ، آبشار بلندی که آبهای پودر شده اش  به نسیم خنک حوالی کمک می کرد تا بر جذابیت خود  بیافزاید ، آواز  پرنده و ریزش آب و هیاهوی حمعیت طرحی نو در انداخته بود ؛ ته دره حوضچه ای  زیبا قرار داشت  که افراد جهت تهیه آب آشامیدنی از پله های آن  در حال رفت و آمد بودند ،  پله ها کمی لیز بود و من قمقمه به دست ، آرام آرام پایین می رفتم ، چند پله مانده به حوضچه  جفت پایم از جا کنده شد و سرم محکم به لبه یکی از پله ها خورد و بی هوش شدم و در نتیجه به درون آب افتادم .

  احساس می کردم حدود بیش از  ده دقیقه ای هست که درون آب افتاده ام  ولی همچنان زنده و نفس می کشم ، موتور جستجوی ذهنم به دنبال جواب این سوال بود؟ نا گاه دونفر زیر بازوهایم را گرفتند و مرا از ته حوضچه به سطح آب آوردند ، چشمانم که باز کردم دیدم  محیط کاملا تغیر کرده،دیگه ازآبشارو محیط قبلی خبری نیست ، حوضچه کوچک تبدیل به استخری بزرگ شده که افراد زیادی با موهای بلند که بر سطح آب پهن شده بود در حال شنا کردن بودن ، اما صورتهایشان مشخص نبود که اینها مردن یازن ،در محیط اطراف کوه هایی پر از درختان عجیب و غریب  همانند نقاشیهای مینیاتوری،پیچ در پیچ و بر هر شاخه چندین نوع  میوه آویزان بود و در پایین کوه نیز فضایی با تمام امکانات رفاعی همانند پارکی بزرگ با حوضهای متعدد و فواره های بلند و در بالای کوه میان درختان میوه کاخهایی با سقفهای برنزی به سبک  کاخهای چینی به چشم می خورد ومن مات و مبهوت بر این مناظر خیره کننده نگاه می کردم ،

 به آنها گفتم : اینجا کجاست ؟ شماها کی هستین ؟

 به افرادی که درون استختر مشغول شنا بودن اشاره ای کردند و گفتند :  ما چهل نفر در خدمت شما هستیم و اینجا ازآن شما و آن کاخ هم متعلق به شماست ، لطفا زودتر تصمیم بگیرید که می خواهید اینجا بمانید یا برگردید ؟

گفتم :  به کجا برگردم ؟

اشاره به پله های قبلی که کمی دورتر به نظر میرسیدند کرد ندو گفتند : نگاه کنید !! آن  شما هستید ..

 با دقت که نگاه کردم دیدم چند نفر چهار دست و پای مرا گرفته اند و از پله ها بالا می برند ، زن و بچه هایم نیز در بالای پله ها ایستاده و مشغول گریه وزاری هستن و دیدن  این صحنه بسیار غم انگیز  مرا به شدت متاثر کرد و اشک از چشمانم جاری شد

 پرسیدم : آیا براستی اون منم ؟

گفتند : آری ، لطفا زودتر تصمیم بگیرید ، میخواهید بمانید یا برگردید ؟

میان برزخی دردناک گرفتار بودم  ، نگاهی به کاخها و محیط فرح بخش و افرادی که موهای بلندشان آبهای سبز گون استخر را پوشانیده  بود انداختم و گفتم : یعنی میخواهید بگویید من مرده ام و اینجا بهشت من است ؟

یکی از آنها گفت : هنوز نه ، تصمیم با شماست ، می توانید به دنیا برگردید یا همینجا برای همیشه بمانید ، کم کم جسد بی جان و شاید بی هوش من به بالا رسانیده  بودند ، منطره ای بسیار بسیار غم انگیز بود ، بچه ها دور برم مثل پروانه می چرخیدند و درحالیکه بر سرو صورت خود میزدن بابا بابا می گفتن ، عیال هم کنار ی در حالیکه چادرش را بر روی صورتش کشیده بود ایستاده بود و گریه می کرد ، و عده ای نیز  دور و برم حلقه زده بودند ، ناگاه آمبولانسی آژیر زنان از را رسید و سریعا مشغول به احیای جسد من شدند .

یکی از آنها با عجله به من گفت : زودباش تصمیم بگیر ، میخای بمونی یا برگردی ؟

گفتم می تونم قبل از تصمیم گیری ، چندتا سوال از شماها داشته باشم :

گفتند : لطفا سریعتر بپرسد

 گفتم : اگر برگردم به زندگی،دوباره که مردم،آیا باز هم شماها را ملاقات خواهم کرد ؟

یکی از آنها گفت : معلوم نیست ، شاید ماها  باشیم یا نباشیم ، شاید بجای این چهل نفر چهارصد نفردرخدمت بودند ، شاید هم چهار نفر ... شاید این کاخهای زیبا به ویرانه تبدیل ویا کاخهای دیگری هم در کنارش ساخته شد ، بستگی به اعمالت دارد  .....

در این حال چند نفر در حال پرواز مشاهده کردم که از بالای سرم رد شدند ومن با دیدن این صحنه ،  هیجان زده  سعی کردم تا همانند آنها لحظه ای پرواز کنم ولی هرچه تلاش کردم نتوانستم از جایم بلند بشم ، آنها خندیدند و گفتند : نه نه  !!! تو در اینجا مجوز پرواز نداری و نمی توانی همانند آنها پرواز کنی

گفتم  : پس من چگونه به آن کاخهای روی کوه بروم ؟

 اشاره به جاده ای که در میان درختان کشیده شده بود کردند و گفتند : از همین راه !!!

گفتم : چطور آنها مجوز دارند که پرواز کنند ولی من ندارم

گفتند : آنها در دنیا دو عمل مستحب و بسیار ارزشمند انجام داده اند که خداوند به احترام این  دو عمل نیک ، دو بال به آنها عنایت کرده تا بتوانند با آن به هر کجا که می خواهند سفر کنند

با حسی کنجکاوانه پرسیدم : آن دو عمل چه بوده ؟

گفتند : نماز شب و روزه مستحبی بسیار

نگاهی به آنهمه زیبایی و عظمت انداختم و افسوس خوردم که چرا من بال پرواز ندارم تا بتوانم براحتی بر فراز کاخها و درختان و آنهمه زیبایی پرواز کنم  و نگاهی هم  به بالای پله ها انداختم که چه لحظات دلخراشی بر خانواده ام می گذرد و دلم سوخت که در این غربت بچه ها چه مصیبتی را تحمل می کنند

 به انها گفتم :بهشتی که ادم در آن پر پرواز نداشته باشد بدرد نمی خورد ، من به دنیا بر می گردم تا هم بار دیگر بچه هایم را دلشاد کنم و هم شایدخدا توفیق داد که بتوانم با انجام این دو عمل در رجعت بعدی  مجوز پرواز هم با خود داشته باشم و از این همه خوبی و زیبایی چشم پوشیدم و به امید اینده ای بهتر با لرزشی که انگار روح دوباره به بدنم برگشت از خواب پریدم ، بغض سنگین گلویم را فرو بردم. و ساعتها افکارم غرق در این تصمیم گیری بود...

 و باز هم دنیا .....

 

  • حبیب الله فروزش