خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

ناقوس مرگ

من ایرانیم آرمانم شهادت

یا أَیُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ 

زمین تا انجا که چشم کار می کرد قبر بود ، قبرهاییکه دهانشان باز و درون لحد هرکدامشان یک نفر کاغذ به دست مشغول نوشتن ، سکوت عجیبی  بر این فضای مه گرفته و غبار آلودحاکم بود؛ در یکی ازاین قبرها پدرم با لباس و کلاهی سفید ، برسنگ لحدی صندلی مانند ، بر دیواره قبر تکیه زده بود ، کاغذی در دست داشت وبا دقت می خواند و سپس می نوشت و من بر بالای این  قبر تنها ایستاده بودم ، هر از گاهی خم می شدم و سر خود را نزدیک به دهانه قبر می بردم تا از ماجرا سر در بیاورم که او چه می نویسد ؟ ولی آنقدرمحیط غبارآلود بود که تشخیص آن میسرنمی شد، گهگاهی پایم بر لبه قبر می لغزید و مقداری گل و لای بر صفحه می ریخت و پدرم با نگاهی به من انگار تذکر می داد که مواظب باشم ، خیلی دلم می خواست بفهمم در کاغذ خود چه می نویسد ، کم کم از گوشه واطراف صدایی مبنی بر اتمام وقت به گوش میرسید این یک صدای معمولی نبود  ،یک احساس درونی بود که انگار می گفت: وقت تمام است.

 ناگاه دستی که مبدا آن مشخص نبود وارد قبر شد و کاغذ را از پدرم گرفت  ،پدرم نگاهی به بالا انداخت  تا بگوید که هنوز تمام نیست ولی دیگر وقت تمام شده بود ، سرپا ایستاد و دستانش را به لبه قبر گرفت تا از قبر بیرون بیاید خواستم کمکش کنم ولی دستم را پس زد وبه تنهایی از قبر بیرون آمد ، من آماده شدم که وارد قبر بشم ، فکر کردم حالا نوبت منه ، پدرم دوبازوی مرا محکم گرفت و گفت : نه!!! هنوز نوبت تو نیست ،  روبروی  پدرم ایستادم در حالیکه وجودم پرازترس و اضطراب شده بود پرسیدم : این کاغذی که می نوشتی چه بود ؟ گفت : سوال و جواب ، گفتم پدر جان سوالات در چه موردی بود ؟  نگاهی به من انداخت و بدون اینکه جوابی بگوید خواست برود ، دستانش را گرفتم و با التماس به پایش افتادم ،از او خواستم تا لااقل از مهمترین آنها برایم بگوید، با چهره ای بر افروخته ، چشم در چشم ، سه بار محکم دستش را به بازویم  زد و گفت : پسرم ، من به هر صورت جواب پس دادم ولی خیلی سخت می گیرند  ، خیلی... ، واز من فاصله گرفت ، چند قدمی که دور تر شد سرش را برگرداند و سه بار با تاکید گفت : پسرم !! حق الناس ، حق الناس، حق الناس  و در آن غباری که رو به روشنی می رفت  محو شد . ومن مات و مبهوت در میان قبرها ایستاده و در انتظارلحظه ورود به قبر بودم، چند بار خواستم وارد قبر بشم ولی هر بار صدای پدر در گوشم طنین انداز می شد که می گفت : هنوز نوبت تو نیست .هنوز نوبت تونیست.....

  • حبیب الله فروزش

نظرات  (۳)

  • محمد خواجه‌پور
  • دست از سر مرگ بردار. زنده باشی همچنان.
    سلام دوست عزیز. باصفا و مهربانم
    مطالب زیبای شمارو تا حدودی که وقت اجازه داد خوندم . من را برد به سال 1364 اون زمانی که خدا بهم توفیق داده بود در کنار شما باشم . یاد شهدای عزیز آن شهر یاد آن مردم صمیمی . باوفا و باصفا. جناب آقای فروزش من بهترین روزهای زندگیم رو در گراش گذروندم. بهترین دوستان از اونجاست . شاید بشه بگم البته اگه لایق باشم و مردم خوب گراش منو شایسته بدونن حس میکنم دومین شهرم اونجاست حس میکنم نیمی از وجودم در اونجاست. خدا میداند و شاهد است که وقتی میام گراش و یا بچه های گراش میان شهر ما عشق میکنم خیلی بیشتر از اونهائی که میلیونها خرج میکنن و میرن زیباترین کشورهای دنیارو میگردن. من خودم رو مدیون مهربونی های مردم گراش میدونم. بر خودم واجب میدونم هرجا مینشنم از خوبی هاشون از رشادتهاشون از ایثارگری ها و جانفشانی هاشون بگم . بر خودم لازم میدونم تا فرصتی پیش میاد بیام دست بوس همه دوستام .
    امیدوارم نصیب همه مردم خوب و مهربان و خدائی گراش سعادت و سلامتی باشد.
    سید محمد موسوی یکی از برادران زحمت کش و مخلصی است که در دوران دفاع مقدس خدمت سربازی خود را در سپاه گراش گذراند ، و چنان با اخلاص و مسئولیت پذیر بود که مورد توجه همه مسئولین خصوصا رزمندگان گراشی قرار گرفته بود و از آن زمان تا کنون بیاد آنروزها و تجدید بیعت باشهدا و دیدار با دوستان هرساله به شهر ما تشریف میارن که مایه افتحار ماست
    محمد جان یاد گرامی راهت پر رهرو باد ....