خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

خوابی که تعبیر شد

من ایرانیم آرمانم شهادت

دلم گرفته بود ، در محوطه گلزار متفکرانه قدم می زدم و هر ازگاهی سنگ قبری را مطالعه و بیاد آنروزها چهره ها را مجسم می کردم ، همه رفته بودن ، از گوشه چپ گلزار قصد خروج داشتم ، احساس کردم هنوز عده ای در مسجد حضور دارن ، فکر کردم شاید بچه ها دارن سنگر داخل مسجد که تازه بیاد شهدا درست کرده بودن رو تزیین می کنن ، خواستم بی توجه از درب کوچک سمت غصالخانه خارج بشم ، صدای خنده وشادی ، همهمه و ازدحام بیش از حدی توجه ام رو جلب کرد ،برگشتم و به طرف مسجد رفتم ، خواستم کفشم رو در بیارم تا وارد بشم ، که یکی از در مسجد اومد بیرون ، سرم که بلند کردم با صحنه ای غیر منتظره روبرو شدم ، چشمانم رو مالیدم به خودم گفتم : : یعنی دارم خواب می بینم ؟ اینکه حاجعلی خودمونه ، ولی اون که شهید شده ، اینجا چکار می کنه ؟ خود شهید حسینعلی یوسفی بود !! در یک حالت خواب و بیدار قرار داشتم ، با دستپاچگی سلام کردم ، جواب سلام را با لبخندی داد و گفت : چیه ؟ تعجب کردی ، بیا تو ، همه اینجان ...

دست منو گرفت و به داخل مسجد برد ، اشاره ای به داخل کرد و گفت : ببین! همه هستن !! بهت زده و حیران لحظاتی بخود فرو رفتم ، خدایا !!! من خوابم یا بیدار ؟ باورم نمی شد و بالاخره به این نتیجه رسیدم که من دارم خواب می بینم ، خواب .
تعداد زیادی از شهدا حضور داشتن ، هر یک مشغول کاری در جهت تزیین مسجد خصوصا سنگر ساخته شده بودن ، چند تن از شهدا متوجه حضور من در جمع خودشون شدن ، شهید رادمرد ، امانی ، جعفری ، حسن زاده ، قاسمی زاده از جمله شهید یوسفی بود ، حسی غریب وجود م رو فرا گرفته بود ، به شهید یوسفی گفتم : شماها اینجا چکار می کنید ؟ اینهمه شادی برای چیه؟ گفت : مگه نمی دونی ، ناصر داره میاد ، به شکرانه بازگشتش داریم مراسم نیایش و جشن بر پا می کنیم ، گفتم ناصر ؟ گفت آره ناصر برادر زنت ! تا این جمله گفت حالم منقلب شد ، به خودم گفتم اگه حالا ناصر بیاد منو توی این وضعیت ببینه من چه خاکی رو برسر بریزم ، من و اون قول و قرارهایی با هم داشتیم ، به همدیگه دست داده بودیم که تاپای جان باهم باشیم ، اون شهید شد ولی من چی ؟ خواستم یه جورایی فرار کنم تا ناصر منو نبینه ، کم کم داشتم خودم رو از بین اونا عقب می کشیدم ، یکیشون دست منو گرفت و گفت : کجا ؟ گفتم تورو خدا من نمی تونم با ناصر روبرو بشم ، مطمئنم اون منو نمی پذیره ، من روم نمیشه ، بگذار برم ؛ خندید و گفت : نترس ، هنوز که اون نیومده ، حالا کو تا او برسه ، بیا بریم سالن اون وری ، مراسم داریم ، به سالنی دعوت شدم که همه شهدا حضور داشتن ..... و اتفاقاتی که شاید وقتی دیگر..
با صدای اذان آرام از خواب بیدار شدم ، اما چنان غرق در حال و هوای خواب بودم که بی اختیار بغضم ترکید ، با صدای گریه ، عیال بیدار شد ، 
وحشت زده پرسید : چیه باز قلبت درد می کنه ؟ 
ومن فقط تونستم یک جمله بگم : جسد ناصر هم پیدا شد
که چند هفته بعد خبر رسید ، درحوالی همان شب نورانی پس از 16 سال جسد ناصر در تپه های دهلران پیدا شده و قراره به اتفاق چهار تن دیگر از شهدا چند روز دیگه تشییع بشه....

  • حبیب الله فروزش