خوابی که تعبیر شد
دلم گرفته بود ، در محوطه گلزار متفکرانه قدم می زدم و هر ازگاهی سنگ قبری را مطالعه و بیاد آنروزها چهره ها را مجسم می کردم ، همه رفته بودن ، از گوشه چپ گلزار قصد خروج داشتم ، احساس کردم هنوز عده ای در مسجد حضور دارن ، فکر کردم شاید بچه ها دارن سنگر داخل مسجد که تازه بیاد شهدا درست کرده بودن رو تزیین می کنن ، خواستم بی توجه از درب کوچک سمت غصالخانه خارج بشم ، صدای خنده وشادی ، همهمه و ازدحام بیش از حدی توجه ام رو جلب کرد ،برگشتم و به طرف مسجد رفتم ، خواستم کفشم رو در بیارم تا وارد بشم ، که یکی از در مسجد اومد بیرون ، سرم که بلند کردم با صحنه ای غیر منتظره روبرو شدم ، چشمانم رو مالیدم به خودم گفتم : : یعنی دارم خواب می بینم ؟ اینکه حاجعلی خودمونه ، ولی اون که شهید شده ، اینجا چکار می کنه ؟ خود شهید حسینعلی یوسفی بود !! در یک حالت خواب و بیدار قرار داشتم ، با دستپاچگی سلام کردم ، جواب سلام را با لبخندی داد و گفت : چیه ؟ تعجب کردی ، بیا تو ، همه اینجان ...
دست منو گرفت و به داخل مسجد برد ، اشاره ای به داخل کرد و گفت : ببین! همه هستن !! بهت زده و حیران لحظاتی بخود فرو رفتم ، خدایا !!! من خوابم یا بیدار ؟ باورم نمی شد و بالاخره به این نتیجه رسیدم که من دارم خواب می بینم ، خواب .
تعداد زیادی از شهدا حضور داشتن ، هر یک مشغول کاری در جهت تزیین مسجد خصوصا سنگر ساخته شده بودن ، چند تن از شهدا متوجه حضور من در جمع خودشون شدن ، شهید رادمرد ، امانی ، جعفری ، حسن زاده ، قاسمی زاده از جمله شهید یوسفی بود ، حسی غریب وجود م رو فرا گرفته بود ، به شهید یوسفی گفتم : شماها اینجا چکار می کنید ؟ اینهمه شادی برای چیه؟ گفت : مگه نمی دونی ، ناصر داره میاد ، به شکرانه بازگشتش داریم مراسم نیایش و جشن بر پا می کنیم ، گفتم ناصر ؟ گفت آره ناصر برادر زنت ! تا این جمله گفت حالم منقلب شد ، به خودم گفتم اگه حالا ناصر بیاد منو توی این وضعیت ببینه من چه خاکی رو برسر بریزم ، من و اون قول و قرارهایی با هم داشتیم ، به همدیگه دست داده بودیم که تاپای جان باهم باشیم ، اون شهید شد ولی من چی ؟ خواستم یه جورایی فرار کنم تا ناصر منو نبینه ، کم کم داشتم خودم رو از بین اونا عقب می کشیدم ، یکیشون دست منو گرفت و گفت : کجا ؟ گفتم تورو خدا من نمی تونم با ناصر روبرو بشم ، مطمئنم اون منو نمی پذیره ، من روم نمیشه ، بگذار برم ؛ خندید و گفت : نترس ، هنوز که اون نیومده ، حالا کو تا او برسه ، بیا بریم سالن اون وری ، مراسم داریم ، به سالنی دعوت شدم که همه شهدا حضور داشتن ..... و اتفاقاتی که شاید وقتی دیگر..
با صدای اذان آرام از خواب بیدار شدم ، اما چنان غرق در حال و هوای خواب بودم که بی اختیار بغضم ترکید ، با صدای گریه ، عیال بیدار شد ،
وحشت زده پرسید : چیه باز قلبت درد می کنه ؟
ومن فقط تونستم یک جمله بگم : جسد ناصر هم پیدا شد
که چند هفته بعد خبر رسید ، درحوالی همان شب نورانی پس از 16 سال جسد ناصر در تپه های دهلران پیدا شده و قراره به اتفاق چهار تن دیگر از شهدا چند روز دیگه تشییع بشه....
- ۹۲/۰۵/۲۷