خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

فرار

من ایرانیم آرمانم شهادت

اولین اعزامی که به جبهه انجام شد خیلی ها رو بعلت کمی سن نفرستادن من و ناصر از جمله کسانی بودیم که با گریه راهی خونه مون کردن ، غروب دلگیری بود توی اتاق نشستم ساعتی گریه کردم ، فکر می کردم چند مدتی دیگه جنگ تموم میشه و فردای قیامت ازمون می پرسن چرا به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک نگفتی ، پس یزیدی هستی و بفرما جهنم ،ترس از این موضوع لحظه به لحظه حالمو بدتر می کرد ، فرداش هم مدرسه نرفتم ، چند روز تو فکر بودم ، بابام از موضوع رفتن به جبهه وگریه های پای ماشین من با خبر شده بود ، بعد از ظهری بود ، صدام زد ،ابتدا ترسیدم گفتم شاید بخواد منو بزنه ، با ترس و لرز رفتم پایین ، یه بلیط هوا پیما برای دبی پرواز شیراز بهم داد و گفت : با حاجی فضل علی قرار گذاشتیم تو و مرتضی رو بفرستیم خارج تا درس دکتری بخونین این بلیط تا دبی و ازاون طرف هم می رین خارج هرجا که خواستین ، این قدر هم جبهه جبهه نکن هنوز دهنت بوی شیر میده ، جبهه که جای بچه ها نیست ، انشاء الله دکتر که شدین برگردین برای مردم خدمت کنین ، بلیط رو گرفتم رفتم طبقه دوم تو اتاقم ، ساعتی فکر کردم ، قدم زدم ، با افکارخودم جنگیدم ، یه فکر یزیدی شدن و جواب وسوال اون دنیا ، فکردیگه آینده ای روشن ؛ تحصیل درخارج ، دکتر حبیب شدن ... خلاصه قرار بود تصمیم مهمی رو بگیرم ، زنگ زدم ناصر موضوع رو بهش گفتم ، بلافاصله ناصر پیشنهاد فرار به جبهه رو مطرح کرد آخه حال و روز اون هم از من بهتر نبود ، بهش گفتم من وقت ندارم پس فردا پرواز دارم ، گفت فردا خوبه ؟ گفتم خوبه . گوشی روگذاشتم ، خیالم راحت شد ، انگار یه نفر به دادم رسیده بود ، رفتم بلیط رو برداشتم بایه یاداشت ( پدر جان اینجا حسین تنهاست ، وقتی دینی نباشد ، کشوری نباشد ، دکتر ی هم لازم ندارد ...) بار سفر بستم ... بعد از ظهر سرد ی بود ، مردم ازنماز جمعه برگشته بودند ، کوچه ها خلوت ، نامه رو گذاشتم زیر نیالی پدرم ، لباس پوشیدم ، زنگ زدم به ناصر ، بلا فاصله ناصر با موتور اومد دنبالم ، یواشکی ساکم رو برداشتم ، نگاهی از پشت بام به داخل حیاط و اتاق پدرم انداختم از دور آهسته خداحافظی کردم و یواشکی از منزل خارج شدم ، ابتدا به گلزار رفتیم تا با مادرم خدا حافظی کنم آخه مادرم از اولین کسایی بود که تو ی گلزار دفن شده بود و اون زمان هنوز کسی شهید نشده بود ،و بعد به طرف خونه ناصر براه افتادیم ، نرسیده نزدیک پیرعلی اکبر من از موتور پیاده شدم و رفتم تو قبرستون پشت خونه ناصر ، ناصر هم موتور رو برد توی خونه و ازپشت بام ساکش رو پرت کرد پایین ، بلافاصله رفتم ساک رو برداشتم و توی پیر قایم شدم ، چند دقیقه ای طول کشید ، ناصر هم اومد ، نگاهی به این طرف و نگاهی به اون طرف ، کسی نیست ، بدو، از اونجا دویدیم تا نزدیکیهای خیابان تمیز ، بین راه یوسف منوچهری سوار بر موتور ما رو دید ، ایستاد و گفت کجا چنین شتابان ؟ ازش قول گرفتیم تا چند روز قضیه رفتن ما رو مخفی کنه به مقصد که رسیدیم بعد به خانواده هامون خبر بده ... سوار موتورش شدیم تا بیرون ازشهر نزدیکیهای ( آبشار اندیشه فعلی ) و خدا حافظی کردیم و اون رفت ساعتی منتظر ماشین موندیم ، کم کم غروب می شد ، ماشینی ما رو سوار نکرد ، بالاخره جلو یه ماشین خاور گرفتیم ، ماشین ایستاد ، جلو ماشین خانواده اش نشسته بودن ، راننده گفت : جلو راه نیست اگه میخوایین عقب تو بارماشین سوار شین ، و تا جهرم بیشتر نمی رم ، ساکهامون وپرت کردیم تو بار خاور وبا زحمت سوار شدیم ، ماشین خاور از اون قدیمیهای بار تخته ای بود ، کف ماشین هم چندتایی از تخته هاش شکسته بود ، صدای میل پلوس و لاستیک وسوز سرما به وضعیت ما حال و هوای خاصی داده بود ، گه گاه هم سنگی از سوراخهای کف ماشین به داخل پرتاب می شد و سکوت ما رو می شکست واین فرار آغازی بود بر سفری دراز که ناصر بعد از بیست سال با التماس گروه تفحص فقط مشتی استخوانش به دیار برگشت که روح بلندش در بیستم تیرماه 1364 در عملیات قدس 3 به لقاء الله پیوسته بود من هم شاید تا جنگی دیگر ...

  • حبیب الله فروزش