خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

آتش دل

من ایرانیم آرمانم شهادت

راننده با حاجی در مورد اوضاع عراق پس از صدام صحبت می کردن چند لحظه ای کنارحاجی نشستم و به حرفاشون گوش دادم بعضی وقتها من هم سوالی می کردم و وارد بحث می شدم تا اینکه این سوال پرسیدم : انت داخل حرب ایران و عراق هم بودی ؟ گفت : نعم ثلاث سنه گفتم : ایرانی هم کشتی ؟ گفت : لا ولی کتک زیاد زدی ؛ من داخل مطبخ ، آشبز خانه بود؛ وقتی اسیر ایرانی می آوردی مقر خصوصا جیش شعبی یعنی بسیجی ؛ من هم با آنها می رفتی تا آنها را به زندان رمادیه ؛ یا کرکوک و یا جاهای دیگر ببری؛ بین راه بعضی که فضولی زیاد می کردی ؛ من حسابی آنها را کتک می زدی ( خندید ) از چهره اش خوشم نیومد احساس بدی بهم دست داد ، انگار یه سرباز عراقی بود که می خندید      خواستم بزنم توی دهنش ؛ به حاجی گفتم : میخای حالشو بگیرم ؟ 
حاجی گفت : تو را خدا شر درست نکن ، اینها همون حرامی های باقیمانده از جنگن ؛ ول کن ؛ زن وبچه همراه مونه ...
اصلا تحملش رو نداشتم ؛ در صدد انتقام بودم ؛ لحظاتی کنارشون نشستم و اونها هم بحثشون رو ادامه دادن و من منتظر فرصت بودم ؛ بین صحبتهاشون ؛ عراقیه چندتا عکس از بالای سرش در آورد و نشون داد و گفت : این برادر من داخل حرب مفقود شده ، معلوم نیست زنده بودی یانه ...
من عکس رو گرفته و خوب بهش خیره شدم ؛ آنقدر خیره شدم که راننده گفت : میشناسی ؟ گفتم : چهره اش خیلی آشناست ؛ ( خیلی دلم میخواست حالشو بگیرم ، همیطور حالت فکر کردن به خودم گرفتم تا حسابی براش سوال پیش بیاد ) دوباره گفت : انت داخل حرب بودی ؟ گفتم من واینها همه از فرماندهان بسیج هستیم ، یه هو گفتم : آره پیداش کردم ، کدوم جبهه بوده ؟ 
گفت : طرفهای دریاچه ماهی نزدیکیهای شلمچه 
گفتم : خودشه ، میگم انگار آشناست ، آره خودشه
عراقیه با حالتی خاص گفت : کجاست ؟ زنده هست ؟ اسیر هست ؟ میشناسی ؟ گفتم : ولش کن ، خلی ولی 
گفت : تو رو خدا اگه خبر داری بگو ، من به شما پول می دی ؛ هر چی خاصی ...
به حاجی گفتم : حالا یه حالی بهش بدم که تا عمر داره خندیدن یادش بره ، سری تکان دادم و گفتم : ولش بکن 
گفت : تورا خدا بگو بگو ..
خوب که به التماس افتاد ، گفتم : بعد از عملیات ؛ 25 نفر اسیر تحویل من دادن تا ببرم پشت خط ، من خیلی خسته بودم ، آنها دستشان روی سرشان بود و هر چی می گفتم حرف نزنید گوش نمی کردن ، از پچ پچ آنها کم کم احساس کردم خیالهای در سر دارن ، دو تا اسلحه کلاش توی دستم بود ، یکی از آنها خودش رو انداخت زمین و دست گرفت به شکمش و داد زد ، مطمئن شدم که می خواهند کاری بکنند ( عراقیه غرق در گوش کردن بود و هی می گفت : بعد بعد چی شد ؟ ) ادامه دادم : همه که دور اون یه نفر جمع شدن ، همه رو بستم به رگبارو فرستادم به جهنم بجز یک نفر، اسلحه گذاشتم رو سرش و سوارش شدم یک کیلو متری رفته بودیم که یکی از فرمانده ها از دور صدا زد : برادر دستور اومده اسیر نگیرید ، منم پیاده شدم و یک رگبار بستم توی شکمش ، فکر کنم خری که کشتمش همین صاحب عکس بود ، چهره اش هنوز بیاد دارم که التماس می کرد : دخیل خمینی ، دخیل خمینی . همین را گفتم و بلند شدم اومدم سرجام نشستم ، زیر لب گفتم حرامزاده ا! حالا تا عمر داری بشین حسرت ببر....

  • حبیب الله فروزش