آتش دل
راننده با حاجی در مورد اوضاع عراق پس از صدام صحبت می کردن چند لحظه ای کنارحاجی نشستم و به حرفاشون گوش دادم بعضی وقتها من هم سوالی می کردم و وارد بحث می شدم تا اینکه این سوال پرسیدم : انت داخل حرب ایران و عراق هم بودی ؟ گفت : نعم ثلاث سنه گفتم : ایرانی هم کشتی ؟ گفت : لا ولی کتک زیاد زدی ؛ من داخل مطبخ ، آشبز خانه بود؛ وقتی اسیر ایرانی می آوردی مقر خصوصا جیش شعبی یعنی بسیجی ؛ من هم با آنها می رفتی تا آنها را به زندان رمادیه ؛ یا کرکوک و یا جاهای دیگر ببری؛ بین راه بعضی که فضولی زیاد می کردی ؛ من حسابی آنها را کتک می زدی ( خندید ) از چهره اش خوشم نیومد احساس بدی بهم دست داد ، انگار یه سرباز عراقی بود که می خندید خواستم بزنم توی دهنش ؛ به حاجی گفتم : میخای حالشو بگیرم ؟
حاجی گفت : تو را خدا شر درست نکن ، اینها همون حرامی های باقیمانده از جنگن ؛ ول کن ؛ زن وبچه همراه مونه ...
اصلا تحملش رو نداشتم ؛ در صدد انتقام بودم ؛ لحظاتی کنارشون نشستم و اونها هم بحثشون رو ادامه دادن و من منتظر فرصت بودم ؛ بین صحبتهاشون ؛ عراقیه چندتا عکس از بالای سرش در آورد و نشون داد و گفت : این برادر من داخل حرب مفقود شده ، معلوم نیست زنده بودی یانه ...
من عکس رو گرفته و خوب بهش خیره شدم ؛ آنقدر خیره شدم که راننده گفت : میشناسی ؟ گفتم : چهره اش خیلی آشناست ؛ ( خیلی دلم میخواست حالشو بگیرم ، همیطور حالت فکر کردن به خودم گرفتم تا حسابی براش سوال پیش بیاد ) دوباره گفت : انت داخل حرب بودی ؟ گفتم من واینها همه از فرماندهان بسیج هستیم ، یه هو گفتم : آره پیداش کردم ، کدوم جبهه بوده ؟
گفت : طرفهای دریاچه ماهی نزدیکیهای شلمچه
گفتم : خودشه ، میگم انگار آشناست ، آره خودشه
عراقیه با حالتی خاص گفت : کجاست ؟ زنده هست ؟ اسیر هست ؟ میشناسی ؟ گفتم : ولش کن ، خلی ولی
گفت : تو رو خدا اگه خبر داری بگو ، من به شما پول می دی ؛ هر چی خاصی ...
به حاجی گفتم : حالا یه حالی بهش بدم که تا عمر داره خندیدن یادش بره ، سری تکان دادم و گفتم : ولش بکن
گفت : تورا خدا بگو بگو ..
خوب که به التماس افتاد ، گفتم : بعد از عملیات ؛ 25 نفر اسیر تحویل من دادن تا ببرم پشت خط ، من خیلی خسته بودم ، آنها دستشان روی سرشان بود و هر چی می گفتم حرف نزنید گوش نمی کردن ، از پچ پچ آنها کم کم احساس کردم خیالهای در سر دارن ، دو تا اسلحه کلاش توی دستم بود ، یکی از آنها خودش رو انداخت زمین و دست گرفت به شکمش و داد زد ، مطمئن شدم که می خواهند کاری بکنند ( عراقیه غرق در گوش کردن بود و هی می گفت : بعد بعد چی شد ؟ ) ادامه دادم : همه که دور اون یه نفر جمع شدن ، همه رو بستم به رگبارو فرستادم به جهنم بجز یک نفر، اسلحه گذاشتم رو سرش و سوارش شدم یک کیلو متری رفته بودیم که یکی از فرمانده ها از دور صدا زد : برادر دستور اومده اسیر نگیرید ، منم پیاده شدم و یک رگبار بستم توی شکمش ، فکر کنم خری که کشتمش همین صاحب عکس بود ، چهره اش هنوز بیاد دارم که التماس می کرد : دخیل خمینی ، دخیل خمینی . همین را گفتم و بلند شدم اومدم سرجام نشستم ، زیر لب گفتم حرامزاده ا! حالا تا عمر داری بشین حسرت ببر....
- ۹۲/۰۵/۱۴