فرمان آخـــر
آن روز ، همه نیروها ، ارتش و سپاه ، پایگاه های مقاومت بسیج ، بسیج دانش آموزی ، یگانهای نمایشی تجهیزات جنگی و ادوات نظامی باحضور چشمگیر امت حزب الله در یکی از با شکوهترین مراسم حضورداشتن .
تمام برنامه ها در جلسه هماهنگی به امضاء مقامات و مسئولین رسیده و مقرر شده بود : ........
1- بعد از اتمام نماز جمعه ، حرکت دسته جمعی نمازگزاران از حسینیه اعظم به طرف سپاه
2- آرایش نیروها - گروه موزیک ارتش و پایگاه مقاومت - نیروهای ژاندارمری – نیرو های سپاه پاسداران – نیرو های پایگاه های مقاومت بسیج – نیروهای بسیج دانش آموزی مدارس و در انتها تجهیزات و ادوات جنگی
3- محل استقرار جمعیت بازدید کننده ، پیاده رو سمت سپاه ( جایگاه ) مخصوص برادران و سمت پارک مخصوص خواهران
نماز جمعه تمام شد . برادران جلو و خواهران پشت سر بصورت راهپیمایی با شعار جنگ جنگ تا پیروزی به طرف سپاه به حرکت در آمدن ، نیرو های رزمی هم منظم تر از همیشه پشت سرجمعیت ، ابتدای مراسم جلو سپاه و انتهای آن خیابان درمانگاه ، چنان عظمتی داشت که هرگز تکرار نشد.
مشکلی پیش آمده بود ، حر کت راهپیمایان باحرکت نیروهای رزمی همخوانی نداشت وبرای حل این مشکل فرمان رسید :
حبیب، حبیب ، – ستاد ....
ستاد ، حبیب بگوشم ..
حبیب جان ؛ تا استقرار کامل مردم در محل جایگاه و آماده شدن مسئولین ، نیروها رو کمی معطل کن
پیام دریافت شد – تمام
از موتوری که پرچمی بر روی آن نیز نصب شده بود تا همه متوجه باشن که مسئولیت هماهنگی را برعهده دارم پیاده شدم
جناب سروان ، جناب سروان .
بله قربان
لطف کنید تا استقرار کامل مردم در جایگاه ، فرمان درجا بدید ..
چشم قربان .
کلیه نیروهای تحت فرمان من .. در جـــا...
به محض فرمان ناگهانی در جا و ایست کامل گروهان اول ، تا این خبر به گروهان آخر رسید آرایش کل نیرو ها بهم ریخت
اوضاعی شده بود . نیروهای خسته که از پایگاه مقاومت امام جعفر صادق (ع) دورترین نقطعه تا پایگاه مقاومت امام حسین (ع) ساعت ها اسلحه بدوش و نیروهای بسیج دانش آموزی در آن گرمای طاقت فرسا به محض دریافت فرمان ایست به یکباره اسلحه ها را زمین گذاشتن تا لحظه ای خستگی در کنن ؛ خلاصه به یکباره همه چی بهم ریخت ، داشتم اوضاع راست و ریس می کردم که ناگهان حاجی محمد با عصبانیت در حضورعده زیادی ، جلو من گرفت و گفت : حبیب به والله اگه پاسدار نبودی میگفتم منافقی ، ضد انقلابی ... من که دیدم دیواری کوتاهتر از من نیست و همه چی میخان رو سرمن خراب کنن ، گفتم : حاجی تقصیر من نبود ، رضا گفت : نیروها رو کمی معطل کن تا مردم در جایگاه مستقر بشن ، تقصیر نیروی انتظامی بود که به یکباره فرمان ایست کامل و راحت باش داد . حاجی نگاهی به انتهای نیرو ها انداخت و گفت ببین ... خودت خرابش کردی خودت هم درستش کن . خداییش با اینهمه زحمت و استرس و خستگی انتظار نداشتم در حضورنیروهای تحت امر، اونم با فریاد بلند اینجوری بهم بگه . با عصبانیت به حاجی گفتم حالاشده ، می گی چکار کنم ؟ حاجی گفت : به من مربوط نیست هرکاری دوست داری بکن ،خودت هم باید پاسخگو باشی ...
ازحرفها ی حاجی به شدت ناراحت شدم ، مثل شیر زخمی موتور رو روشن کردم به سرعت خودمو به جایگاه رسوندم ، ابتدا کل بلندگوهای نصب شده در سظح شهر رو به جایگاه وصل کردم ، پشت میکرفون قرار گرفتم ، کلت رو ولورم رو به طرف آسمان نشانه رفتم ، بایک شلیک ناگهانی و با صدای بلند فریاد زدم : فرمان آخر...
کلیه نیروها،گوش به فرمان من،از جلو از راست نطام،خبر دار،دوش فنگ،به طرف جایگاه قدم رو.........
- ۹۲/۰۵/۱۴