خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

اخلاص

من ایرانیم آرمانم شهادت

تعداد زیادی از بچه ها روبجرم آتش زدن لاستیک و ایجاد مزاحمت برای دیگران به مقر بسیج حسینیه حضرت ابوالفضل (ع) آورده بودن ، صحبتهای برادر سید حسین تموم شده بود، هوا کم کم رو به سردی می رفت بخاری رو آوردم کنار دژبانی و یه پتو پیچیدم دور خودم و روی چهار پایه نشستم ، کم و بیش حواسم به اتاق دفتر بود و حرفهای اونا رو می شنیدم ، اینبار برادر طالبی داشت صحبت می کرد یا بهتر بگم داشت روضه می خوند ، زمان به کندی سپری می شد ، ساعتی از این ماجرا گذشت ، بچه ها یکی یکی از اتاق بیرون اومدن و رفتن ، دست آخر سید هم رفت .
برادر طالبی در حالیکه تعهد نامه ها رو داشت پاره می کرد با چهره ای در هم از دفتر اومد بیرون و رفت ، لحظاتی به سکوت گذشت ، با خمیازه های پی در پی به سختی با خواب مبارزه می کردم ، بوی خوش کاهگل بارون زده و عطر یاسهای همسایه فضایی دل انگیز رو در دل شب ایجاد کرده بود ، نمی دونم چند دور تسبیح صلوات فرستاده بودم که یهو بند تسبیح پاره شد و هرکدوم از مهره ها به گوشه ای غلطیدن ، جمع کردن مهره ها که تموم شد درب دژبانی رو قفل زدم و کلاشم را برداشتم تا گشتی هم دور تا دور ساختمان نیمه تمام حسینیه که اطراف سالن اصلی اون شن و ماسه و بلوکهای زیادی نیز ریخته بود ، بزنم تا مراتب حفاظتی رو تکمیل کرده باشم ، داشتم بی سرو صدا کنار ساختمان قدم می زدم که ناگاه صدایی توجه مرا به خود جلب کرد ، آهسته آهسته به طرف صدا رفتم ، پشت تل شنهای شبنم زده و خیس با منظره عجیبی روبرو شدم ،
یه نفر روی زمین یخ زده سجده کرده بود ، های های گریه می کرد ، اول فکر کردم اتفاقی افتاده آخه چنان هق هق می کرد که انگار کسی گلویش را می فشرد ، خواستم نسبت به این اوضاع عکس العملی نشون بدم ، کمی به صحنه نزدیکتر شدم ، دیدم صدای مسئول بسیج برادر طالبیه ، خیال کردم داره نماز شب می خونه ، لحظه ای محو تماشا شدم ولی دیدم با خودش داره حرف می زنه ( خدا یا چرا بعضی ها اینجورین؟ اینا الان باید توی جبهه ها باشن ، نه برن توی کوچه ها لاستیک آتیش بزنن و مشغول تنبک زدن باشن ، خدا یا اینا رو هدایت کن ، خدایا شاید قصور از ما باشه ، شاید عملکرد ما موجب شده اینا جذب انقلاب و جنگ نشن ، خدایا ما رو ببخش ، خدایا ......) کم کم داشت گریه ام می گرفت ، یواش یواش از صحنه دور شدم تا مبادا منو ببینه و خجالت بکشه ، بر گشتم سر پستم ، خدایا این دیگه کیه ؟ توی این سرما سر گذاشته روی شن نمناک داره های های گریه می کنه و به خدا میگه  شایدقصور از ما باشه که اینا اینجورین..........
حس عجیبی داشتم از خودم خجالت کشیدم که برای دو ساعت نگهبانی زیر پتو کنار بخاری چه منتها که سر اسلام نمی گذاریم کم کم داشت زمان پستم تموم می شد ، با هجوم افکاری عجیب و غریب داشتم زیر و رو می شدم ، دلم نمی خواست پستم رو ترک کنم و برم بخوابم ، صدای گریه و حرفاش توی مخم سوت می کشید ، براستی من کجای این داستان ایستادم ؟ من از خدا چی میخام ؟ اون از خدا چی میخاد ؟ توی دلم آشوبی بر پا شده بود ، عرق این افکار بودم که ناگاه دستانی گرم شانه هام رو نوازش داد ، شهید احمد جعفرزاده بود ، با لبخند همیشگی اش گفت : سلام خسته نباشی ، نیم ساعتی هست منتظرم تا صدام کنی .... و من ...

  • حبیب الله فروزش