خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

تابوت

من ایرانیم آرمانم شهادت

کم کم هوا روبه سردی می رفت ، چند صد متری از مقر لشکر دور شده بودم ، در امتداد جاده ای که خورشید را نشانه گرفته بود براه افتادم ، بیست  کیلومتری آنسوتر خاکریزی بود ، که به خورشید رسیدن را تفسیر می کرد ، کافی بود نیم متری سرت را از خاکریز بالاتر ببری  تا پیشانیت را به خورشید بدوزند .....

 کنار جاده کوله پشتی رو زمین گذاشتم و در انتظار ایستادم ، لختی گذشت ماشین اول متوجه من  نشد، دومی هم جا نداشت ، سومی  ترمزی زد و راننده  گفت :

 - خسته نباشید برادر ، کجا ؟

 -  سلام، خط عین خوش

 - تا سر دوراهی ، بپر بالا

-  یا حسین (ع)

مدتها بود حمام به این گرمی نرفته بودم ، از سرعت ماشین و شدت باد و خرابی جاده  اذیت می شدم ، دو دستی به ماشین چسبیده بودم ، چند کیلومتری به همین منوال گذشت ،  از شدت سرما کم کم پاهام میلرزید و دستام بی حس می شدن ،  ناگهان ماشین  ترمز زد و از جاده خارج شد و کنار سنگری که تابلو بهداری بر سردر آن آویزان بود ایستاد.

ببخشید برادر ، چند لحظه من بهداری کار دارم ، الآن میام

لحضه ای گدشت ، دو نفر تابوتی آکبند و چند کیسه دارو آوردن و گذاشتن توی ماشین ، یکی شون  هم قوطی کامپوتی بهم داد و گفت :

- خسته نباشی دلاور

- شماهم خسته نباشی برادر

چند دقیقه ای  گذشت ، فکری به ذهنم رسید ، در تابوت باز کردم ، دیدم ، به ! تمیز تمیزه ،

 با شیطنت و کمی  دلهره توی تابوت درازکشیدم  و درش را هم  بستم ، راننده اومد و احتمالا دنبالم می گشت ، بلند داد زد :

 حاجی ! حاجی این پسره کجا رفت ؟ لااله الا الله نکنه اجنه بود

  استارت زد و براه افتاد ، منم از خنده روده بر شده بودم ، راننده  چنان گازی به ماشین  داد که تابوت به شدت به در ماشین خورد که سرم حسابی بدرد اورد ، و در حین حرکت   هم گه گاهی تابوت به اینطرف و آنطرف می رفت ، هر چه بود بهتر از سرمای بیرون  بود ، چند کیلو متری نرفته بودیم  که دوباره ماشین ایستاد و سه چهار نفر سوار شدن .

- بچه ها عجب شانسی ، تابوتمون هم  باید خودمون ببریم خط

- آره ! ولی تو همین خوابیدن ،  سعادت میخاد

خلاصه هر کدومشون یه چیزی گفتن ،بعلت خرابی جاده هر از گاهی راننده ترمز می زد و گاز می داد و  تابوت هم به عقب و جلو  حرکت می کرد تا اینکه به  پای یکی از اونها خورد و خواست با پا تابوت رو کمی هل بده  

- بچه ها تابوته چه سنگینه ! نکنه شهید ....

- یکی حرفش رو قطع کرد و گفت :

-  بچه جون شهید از خط میارن نه به خط می برن

خلاصه منم ساکت داشتم به حرفاشون گوش می کردم که ناگهان یکیشون یواشکی سر تابوت رو  باز کرد ومن بلافاصله چشمام و بستم و نفسم رو  گرفتم ، فورا در رو بست و با حالتی مضطرب گفت :

-  بچه ها بخدا یه شهید توی این تابوته

یکی خندید و گفت : نه با با !! نکنه خواب می بینی ، ببین خودت نیستی ؟

- نه! به امام حسین (ع) راست می گم

چند لحظه ای به سکوت گذشت ، ناگهان هر سه نفر با هم با بسم الله بسم الله در تابوت ر و باز کردن ، سه سر باهم به صورت من نزدیک شد ، تو یک لحظه چشم باز من بود و شیش تا چشم باز دیگه ، اولیه گفت : دیدی راست گفتم  . لحظه ای مکث کرد  و ادامه داد

 ولی ... ولی بچه ها من که اول درو باز کردم چشاش بسته بود . همین که گفت می خواست از خنده بترکم  ، دوباره با تعجب  هر سه سر  با هم به صورت من نزدیکتر شد ، منم نامردی نکردم و به یکباره ضمن بلند شدن از تابوت  با صدای بلند گفتم :  پــــــــخ !!!!

چشمتان روز بد نبینه چنان جیغی زدن که راننده با وحشت ترمز محکمی زد و ایستاد و  هر سه نفر از ماشین پریدن پایین و من هم بلافاصله  محکم  زدم رو سقف ماشین و به راننده گفتم : برو.. برو برادر بچه ها  پیاده شدن  و راننده هم فورا گازش رو گرفت و براه افتاد  و من هنوز هم بیاد آنروز بامزه گه گاهی می خندم .... این را نوشتم  تا تو هم کمی بخندی ، لبخندبزن دلاور ........

  • حبیب الله فروزش