عرفان عملی
خیلی بی مقدمه بهم گفت فلانی : تو از عرفان چی بلدی ؟ اصلا می دونی عرفان نظری چیه ؟ عرفان عملی چیه ؟ که در موردش مطلب زدی ! آیا ابن عربی و فارابی و.... میشناسی ؟ چند تا کتب عرفانی رو مطالعه کردی؟ چند تا تفاسیر دعا و حدیث ورق زدی ؟ نه عزیز من ، نه !!! برای درکش باید ده ها سال زحمت بکشی .... ؛ تازه بتونی بفهمی ب بسم الله تفسیرش چیه ؟ همین که تو نماز نیت میکنی و دست می بری بغل گوشت و می گی الله و اکبر یعنی چی ، چه برسه که عرفانش رو درک کنی ...
من نمی دونستم از چی داره حرف می زنه ، احساس می کردم تو خیابون همه دارن منو نگاه می کنن ، آخه همراه با صحبت ، دستاش خیلی بالا و پایین می برد .
گفتم : میشه یه کم بیشتر توضیح بدی ، موضوع چیه ؟
گفت : عزیز من !! تو کجا و عرفان کجا ؟ اون چیزی که تو نوشتی ... توهین کردی .... کم کم داشت از عصبانیت صداش قطع و وصل می شد
ذهنم متوجه مطلبی شدکه چندی پیش در خصوص عرفان تصوف در وبلاگ نقل قول کرده بودم
گفتم مگر نظر شما غیر از اینه ؟
احتمالا می خواست منو گیج کنه تا بهتر تسلیم حرفاش بشم تا به نوعی منو مغلوب کنه
- ببین دوست من ؛ عرفان یعنی شناخت و دریافت باطنی و ادراک وجدان حقیقت موجودات برحسب دریافتهای باطنی و ارتباط و ادراک امور ماوراءالطبیعه در سیر تکاملی انفس و در راس امور این معرفت، معرفهًْ الله و سپس معرفت به.......و بعد معرفهًْ النفس و معرفت جهان است که به توحید عرفانی، شناخت عرفانی نفس، جهانبینی عرفانی و در مرحله عمل به اخلاق ......خواستم حرفی بزنم زد پشت دستم و گفت: ( گوش کن ) : از طریق تهذیب نفس و عبودیت محض همراه با سیر آفاقی و انفسی، بهطوریکه روح و نفس او مرتبط و متصل بلکه آینه ضمیرش مظهر و مجلی و محل تجلیات انوار معرفتی و رحمانی شود و .... حرفش رو قطع کردم و گفتم : تو چقدر از عرفان بلدی ؛ با این گفته هات معلوم میشه آدم با کمالاتی هستی ؛ اینهایی که گفتی ...یه نگاهی که معنیش این بود که وقت نماز داره فوت میشه بهم انداخت و حرفم برید و گفت: اینها سخنان اساتید در حوزه عرفانه نه من ، معلومه در فهم این کلمات موندی ! چه برسه در حوزه ادراک و...رفت .
تا انتهای جاده نگا هم بدرقه راهش بود ، خیلی دلم گرفت، سوال پشت سوال در ذهنم پرسه می زد ، کاش منم چیزی بلد بودم ، چرا یک عمر غافل ز احوال دل خویشتنم، ولی یه جورایی احساس می کردم من از سالیان قبل این چیزها رو می دونستم ، درک کرده بودم ، چرا حالا خودم و گم کردم ؟ خواستم برم دنبالش تا بهش بگم که فهمیدم ، اما فکر کردم شاید منو درک نکنه . صدای بلند اذان منو بیاد لحظه ای انداخت که شاید گوشه ای از معانی عرفان عملی رو در بر داشت :
صبح بعد از عملیات قدس سه ، در هوایی گرگ ومیش ، بوی خون بود و باروت ، سرخی فلق با چهره های زرد و لبهای خشک ، منظره ای دلربا را نقش می زد ، صدای هلهله عراقیها و صدای شنی تانکها بنوعی عاشورا را تداعی می کرد
از هر سو باران تیر بود و ترکش ،گهگاهی صدای تکبیر و انفجار در هوا موج می زد ، ناگاه صدای خیس تکبیر اذان از حنجر خشک یک مجروح بلند شد ((الله و اکـــبر ، الله و اکبر .... )) برادرا ! وقت نمازه ، نماز ، من بودم و یک دریا از معرف ، یک آسمان از نور ، یک گردان عارف و دراین انتها، دنیا بود ویک دنیایی از عرفان .
آبی نبود وضو بگیریم ، به خاک و شمیم باروت تیمم کردیم و با پوتین روبه خدا ایستادیم و فارغ از دنیا و ترس از مرگ ، دست بردیم بغل گوشمان و گفتیم : الله اکبـــر....
عالمی فرمود : من حاضرم ثواب هفتاد سال عبادتم را با دو رکعت نمازیک رزمنده در جبهه عوض کنم .
..
- ۹۲/۰۵/۱۱