خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

نرگسهای سرخ

من ایرانیم آرمانم شهادت

قصرشیرین از شهرستان‌های استان کرمانشاه  است. مرکز این شهرستان شهر قصر شیرین  است، قصرشیرین از شمال و غرب به کشور عراق از جنوب به استان ایلام از شرق به شهرستان‌های سرپل ذهاب و گیلانغرب محدود می‌شود. شهرستان قصرشیرین بر سر راه اصلی تهران – بغداد  قرار داشته و مشهورترین اثر باستانی آن چهارطاقی و عمارت خسرو و کوه بی ستون و زبان مردم این سرزمین کردی است و تپه سرسبز تفریحی در این شهرستان با نام فلاحت وجود دارد که بگفته بعضی از دوستان همرزم بومی کاخ شیرین و فرهاد بر فراز این تپه قرار داشته ، اطراف تپه بصورت پله کانی از انواع درختان میوه و نخلهای بلند که باغچه های آن پوشیده از گل نر گس است که گفته می شود این گلها یادگار شیرین و فرهاد قهرمانان قصه هاست .

هفته ای چند بار هر غروب با دسته های گل نر گس سری به سنگر های دیگر دوستان خصوصا سنگرهای مخابرات محور ها و  تپه های خط مقدم می زدم   تا ضمن بررسی وضعیت  مخابراتی با تعویض باطریهای بی سیم و یا کد های رمز  و غیره به وطیفه عمل کرده باشم . این روال مد تها ادامه داشت و بچه ها هم شیفته گلهای نرگسی بودن که در گلدو نهای برنزی پوکه های توپ در سنگرها همدم روزگارشون بود.

محراب  ، محراب . محسن

محراب  بگوشم

محراب جان یه کفتر اینجا توقفس حالش بد شده  اگه ممکنه یه سری بهش بزن 

 محسن جان دریافت شد . تمام .

سوار موتور تریل شدم به طرف تپه محراب 1 به راه افتادم ، فاصله ما بین  تپه ها کاملا در دید  و تیر رس دشمن بود و گهگاهی با انفجار توپ و خمپاره و یا صدای وز وز عبور  گلوله های کالیبر از بالای سر مجبور به فشار دادن گاز موتور می شدم  . بالاخره به سنگر مورد نظر رسیدم

- سلام ، چه خبر ؟ موضوع چیه ؟

- سلام برادر از دیشب تا حالا  فرهاد  حالش بد شده ؛ تب ولرز داره

-  فرهاد ! چت شده ؟

سرش از زیر پتو در آورد و گفت : سلام ، نمی دونم انگار سرما خوردم

- پاشو ، پاشو بریم بهداری قصر که بقیه بچه ها هم مریض می شن

-  حالا ولش ؛ خوب می شم ، چیز مهمی نیست

-  به شوخی گفتم :  بیچاره برای خودت نمی گم ، اگه انفلا نزا باشه همه ی خط بیچاره می شن

قبل از ظهر  نسبتا سردی بود ،  بچه ها کمک کردن و فرهادو  ترک موتور گذاشتن و راه افتادیم

 - خدا حافظ

- خداحافظ ، حاجی گل نر گس یادت نره

- حتما ، یا حسین

راه افتادیم ، با سرعت از مسیرهای پر پیچ و خم همراه با انفجارهای دور و نزدیک خمپاره ها  به پشت خط و مقر بهداری قصر که ساختمان نیمه ویرانی در حومه شهر قصر شیرین بود رسیدیم  ،  تا سرم و چند تا آمپول تزریق شد مدتی طول کشید ،  بعد از نماز و نهار و ساعتی استراحت، آماده برگشت شدیم .

 حال  فرهاد کمی بهتر  شده بود 

 - سفارش بچه ها یادت نره ( گل نرگس )

-  اگه حال داری ؟  ببرمت  باغ شیرین

- باغ شیرین ؟ چراکه نه !  بریم

- سوار شو ، یا علی

به پایین  تپه قصر شیرین و فرهاد محل باغچه های نر گس های زرد و سفید رسیدیم

- این هم باغ شیرین ، ! تا دوس داری نرگس بچین ، میگم فرهاد ! تو که از قضا اسمت هم  فرهاده ، چطوره سند مندی جور کنی و ادعا کنی باغ مال خودته 

-  فرهاد خندید و گفت : باغ بی شیرین به درد فرهاد نمی خوره ، ولی خداییش عجب جای با صفاییه ، چه بویی هم داره  !!!

-  آره ، خیلی قشنگه ، من هر بار که میام  قصر ، گلها رو از اینجا می چینم و میارم خط ، میگن زمانی روی این تپه خونه  شیرین و فرهاد بوده و این گلها و نخلهای بلند  هم یادگار اوناست ، پس به احترام خاطرات شیرین و فرهاد ، گلها رو زیر پا له نکن و به دقت بچین ..

دقایقی غرق در چیدن گل بودیم ، هر کدام چند دسته گل که با برگ و ساقه نخل گره زده بودیم در بغل داشتیم  ، کم کم به غروب نزدیک می شدیم ، بوی گل  و عطر یاس همه جا را فرا گرفته بود ، فرهاد گفت :

- حاجی !  خوبه اینجا  یکی  بیاد  از پشت سر چشما تو بگیره و بگه اگه گفتی من کیم؟

و بلافاصله بگی :  شیرین !!!

منم خندیدم و گفتم :

ما که شانس نداریم ، می ترسم یکی از پشت با چماق بزنه توی کله مون  و بگه  منم فرهاد

بین همین صحبتها بود که صدای انفجار مهیبی رشته حرفمون  پاره کرد و هر دو به فاصله چند متری از همدیگه رو زمین دراز کشیدیم . صدای انفجاربود و پرتاب ترکش و گل و لای همراه  با پاره های ساقه های نرگس ........ و سکوت !!!!!

بلند شدم و لباسم که کاملا گلی شده بود رو تکوندم و گفتم :

- فرهاد پاشو  ، پاشو که داره دیر میشه

جوابی نیومد

- فرهاد ..  فــــرهــــــــاد 

فکر کردم داره باهام شوخی می کنه و جواب نمی ده  ، رفتم بالای سرش دیدم توگل و لای وسط نرگسها  به صورت رو زمین افتاده  ، یواشکی با پشت پا به پاش زدم و گفتم پاشو دیگه لوس نشو ، دیدم نه انگار خبریه ، با ترس و لرز یواشکی بلندش کردم ، دیدم  راس راسی فرهاد اومده با چماق زده تو کتفش و خون داره فواره میزنه ، دسته های نرگسش که حالا با  خون و گل رنگش رو از زردی به قرمزی داده بود رو از بغلش جدا کردم و گذاشتم تو کوله پشتی ، داد زدم و داد زدم تا کسی بیاد و کمک کنه اما  کسی در اطراف نبود ، فرهادو بلند کردم و به زحمت به دوش کشیدم ، درحالیکه پاهاش روی ساقه های نرگس کشیده می شد به مقر بهداری رسوندم و ساعتی بعد آمبولانس اومد و بردنش و هنوز پس از سالها منتظرخبرم که سرنوشتش به کجا شد ؟ . و غم انگیز ترین لحظه ، لحظاتی  بود که با اشک ، گلهای سرخ نرگس ، شاخه به شاخه بین سنگرهای خط مقدم تقسیم کردم و این آخرین باری بود که به باغ شیرین رفتم .....

 

 

  • حبیب الله فروزش