اعزام
بعد از ظهر سردی بود ، جمعیت جلوسپاه موج می زد ، صدای خوش آهنگران با نوای کاروان ،از بلند گوی سپاه پخش می شد ، یکی سر گذاشته بود بر روی دیوار پشت سپاه همراه با آهنگران زمزمه می کرد ، ای مسافرهای دنیا قافله ای حرکت می کند ، صدای زنگ این کاروان از جنوب و غرب کشور به گوش می رسد ، حرکت کنید ، عقب نمانید از این کاروان ، با نوای کاروان ، بار بندید همرهان ، این قافله عزم کرببلا دارد...امان الله لیستی توی دستش بود و با بلند گوی دستی اسامی بچه ها رو می خوند و دونه دونه سوار اتوبوس می کرد ، وقت خدا حافظی بود ، پدر پسرش رو توبغل داشت و مادر سفارش می کرد : پسرم مواظب باش سرما نخوری ، میگن تو جبهه خیلی هوا سرده ، اشکم پشت شیشه دوربین فیلمبرداری جمع شده بود، بعضی از صحنه ها هرگز یادم نمیره ، حاجی محمد داشت با پسر بچه ای کلنجار می رفت وجلو ورودش به ماشین گرفته بود ، پسره گریه می کرد و می گفت : تورو خدا بگذار من برم ، تو رو خدا ، من می تونم تفنگ در کنم ، حاجی بهش می گفت : تو قدت به سنگر نمی رسه چرا داری اذیت مکنی ، من لحظه ای دوربینم متوجه صحنه ای دیگر کرده بودم وچند دقیقه هواسم جای دیگه ای بود که دوباره دیدم همون پسربچه داشت التماس می کرد ، قدش با یکی دیگه مقایسه می کرد و می گفت : حاجی نگاه کن قدم اندازه اینه ، چرا این داره میره و منو نمیگذاری برم ، کم کم داشت دعواشون می شد ، یکی از پشت سر اونو بغل کرد که از در اتوبوس جداش کنه ، داشت دست و پا می زد که کفشش از پاهاش در اومد و همه دیدن که دوتا باطری بزرگ گذاشته بود توی کفشش تا قدش بلندتر نشون بده تا بتونه رضایت حاجی محمد رو جلب و به داخل اتوبوس راهش بده ، شاید فضل الله بهتر یادش بیاد ، کم کم اتوبوس داشت را ه می افتاد ، بعضی از مادرها ، آروم آروم با گریه سینه می زدن ، بعضی از جوونها یه جوری دیگه برای رفیقاشون دست تکون می دادن ، همه می دونستن در این کاروان اعزامی حتما چندتایی بر نمی گردن به همین خاطر در هر اعزام ، برای خدا حافظی همه می اومدن ، غم انگیزترین صحنه ها ، لحظه خروج اتوبوس از میان جمعیت وگاز دادن آخر بود که دودی غلیظ از اگزوز خارج می شد و در این دود بعضی ها به دنبال اتوبوس اونها رو بدرقه می کردن و عده ای هم پشت سر اتوبوس آب و گلاب می ریختن و دود اسپند آخرین بدرقه کننده این کاروان بود که به استقبال عروج عرشیان این کاروان به آسمان می رفت .
- ۹۲/۰۵/۱۱