خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

اشک مهتاب

من ایرانیم آرمانم شهادت

شهر در سکوت عجیبی فرو رفته بود ، بهت و حیرت در چهره ها موج می زد ، آسمان  هم نوا با فرشیان  اشک می ریخت ، کف حیاط سپاه خیس بود ،  لحضه ای آسمان در بغض فرو رفت ، اشکشهایش در ابرها فروبرد و مهتاب بر غم انگیزترین لحضات عصر ما چهره گشود و من در سکوتی سنگین ، تی بدست  کف حیاط را خشک می کردم ...

 آه چه صحنه غم انگیزی بود ، تنها بی رمق ، چشمها اشک آلود ، هریک در گوشه ای سر بر دیوار ، آرام آرام گریه می کردند ...
- مرتضی ،
- جانم
-  بی زحمت  زنگ بزن فیزوزی و عبدالرضا بگو زوتر بیان
- حمید : محمد وسیله نداره من می رم دنبالش
- سلام علیکم  ( تی از دستم گرفت در حالیکه گریه میکرد مشغول شد)
- سیف الله برو خونه کبل علی یه دو تا طاقه پارچه بیار
- احمد ، شماهم  برو پایگاه امام حسین چند تا برس بیار که تا صبح نمی رسیم همه رو بنویسیم 
- چشم
 حیاط سپاه کم کم شلوغ شده بود  ، خبر در شهر پیچیده است  ، همه مضطرب و نگران هریک سوالی داشتند ، اینبار شهداء چه کسانیند ؟ کسی پاسخی نمی داد ، هوا هوای گریه بود وبس ، فقط یک جمله : فردا  تشعیع  جنازه 7 گل پر پر است !

 همه آمده بودند ، پارچه نویسها ، مداحها  ، بزرگترها ، مسوولین ، خلاصه هریک پی کاری ، مهمتر از همه خبر دادن به خانواده های شهداء بود و  رسم بر این بود جهت این کار ء ابتدا از بزرگترها مانند حاجی حسن محسنی ، حاج حسن حسن زاده ، حاج امان الله وقارفرد ، حاج زینل خواجه زاده ، فرامرز صیادی ، حاجی محمد نیساری و چند نفر دیگر دعوت می شد تا در قالب هیاتی به منازل شهداء می رفتن و خبر شهادت  عزیزشون رو رسما به آنها می دادند ، گروهی در پی هماهنگی با هنگ لار جهت مراسم سان و گرو موزیک ارتش ، یکی در پی نوشتن زندگینامه شهداء دیگری به دنبال تهیه عکس و منزل عکاسی زارعی و گروهی به دنبال تهیه دسته گل و راهی بلوارهای گراش و اوز و لار و عده ای هم  به دنبال قبر کن و سخنران مراسم و تهیه شعارهای عین تشییع و افرادی  هم مشغول نصب بلند گو ها بر روی لندکروز و خلاصه همه دست در دست هم تا فردا . عزا عزا ست امروز روز عزاست امروز خمینی بت شکن صاحب عزاست امروز . این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده .این سند جنایت آمریکاست . این گل پرپرماست هدیه به رهبر ماست .و دست آخر :  که تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای شهید.....

پارچه ها بر روی زمین پهن شده بود ، هریک پیام تبریک و تسلیتی تحت عنوانهای مختلف همانند : عروج ملکوتی سردار رشید سپاه اسلام شهید ....  پرواز عارفانه رزمنده دلیراسلام شهید .....   بر امام امت  و امت امام تبریک و تسلیت باد را نوشته و یا در حال نوشتن و چند نفری  هم مشغول سایه زدن نوشته ها بودن ، نگاه ها میخکوب زمین  و جوی سنگین حاکم بود ، کسی حرف نمی زد  و گه گاه چند نفری بر سرزنان با ورود به  سپاه  سکوت را می  شکستند و دوباره سکوت و ادامه کار.... شهید احمد ایزدی با لبخندی معنی دار  گفت : میگم بچه ها حالا ما هستیم که برای اینها پارچه بنویسیم   آیا کسی می مونه که  برای ما  هم پارچه  بنویسه ؟( آخ آخ وقتی این صحنه ها یادم میاد قلبم  آتش میگیره ) من بخاطر اینکه حال و هوایی عوض کرده باشم گفتم : بچه ها تا منو دارین غصه نخورین  یک تنه برا همه تون پارچه می نویسم .  و آن شب گذشت و فردا شهر بود و عاشورا یی دیگر ...

و اما چندی بعد...

 تکرار آن شب عاشورایی ولی اینبار شهدایی بیشتر !! ده تن شهید !! و  تکرار مراحل کار ، سختر ، غم انگیزتر و هولناکتر .

پارچه ها در حیاط سپاه پهن و همه سر گرم کاری . ناگهان دلم گرفت ، بغضم ترکید  و صحنه ای در ذهنم مرور شد   (  میگم بچه ها حالا ما هستیم که برای اینها پارچه بنویسیم   آیا کسی می مونه که  برای ما  هم پارچه  بنویسه ؟ ) سر بر دیوار گذاشتم و های های گریستم ، چرا که اکثر پارچه نویسان آن شب بارانی  ، همین  شهدای ده تن این شب مهتابی بودن .

  • حبیب الله فروزش