خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

جاده های بی فانوس

من ایرانیم آرمانم شهادت

 

 اسلحه و تجهیزات، ، پتو و کوله پشتی رو تحویل دادم ، آخرین محل تسویه حساب تعاون بود  ، کارت و پلاک ،این نشان هویت  ، مدارکی که  می توانست صاحبش را پس از  سالها زیر خاک بودن شناسایی کنه نیز تحویل و برگ تسویه حساب هم به امضاء و مهر یگانهای مسوول رسانده و راهی اهواز شدم ، فلکه چهار شیر میعادگاه رزمندگان ... 
  برو بچه های چنگ با این نام  آشنایی کامل دارن ، کم کم غروب شده بود ، ساندویچی خریدم و کنار خیابان مشغول شدم ، کنار حوض فلکه وضویی و نمازی و خلاصه کم کم وقت حرکت به طرف شیراز فرا رسید ، اتوبوسها معمولا شبها حرکت می کردن ، اتوبوس اول و دوم جا نداشت سومی فقط دو نفر و خلاصه از  ما چند نفر منتظر  من ماندم و یک نفر  ، کامیونی  ایستاد

   کجا برادر ؟ -  می ریم شیراز ! -  یه نفر جادارم - ما دو نفریم – یکیتون بیاین  بالا و برا  یکی دیگه هم خدا بزرگه

به همراهم تعارف کردم و اون هم با شرمندگی قبول کرد و سوار شد . ماشین بوقی زد و حرکت کرد ، نم نمک بارون می بارید ، ساعتی منتظر ایستادم با عبور هر ماشین  به کنار خیابان می دویدم  و فریاد می زدم شیراز ، شیراز ، ساعتی گذشت ، بارش باران نیز سرعت گرفته بود ، نگاهم به چراغ تیر برق دوخته بودم و زیبایی باران را تماشا می کردم و گه گاه رعد و برقی سوکت را می شکست و صدای پای باران از همه جا به گوش می رسید ،

ماشین آمد ، شیراز – شیراز  و صدای بوق ، دوباره تیر چراغ و زل زدن و انتظار ، به یک باره همه جا تاریک شد و صدای آژیر خطر بگوش رسید و شهر در سکوت فرو رفت ، دقایقی بعد آژیر وضعیت سفید  و بارش تند باران . لباسم خیس خیس شده بود ، کیفم روی سر گذاشتم  و  خود را زیر بالکنی رساندم ، آنسوتر نیز چند تا سگ در پناه دیوار خوابیده بودن ، کمی ترسیده بودم  ، برای احتیاط کار ،  تعدادی سنگ و چوب جمع و جور کردم  کناری گذاشتم ، از دور نور ماشینی نمایان شد ، به طرف جاده دویدم و فریاد زدم شیراز – شیراز ، سگها از این حرکت ناگهانی من پا به فرار گذاشتن و کمی دورتر زیر باران مشغول پارس کردن شدن  ومن نا امید دوباره به زیر بالکن برگشتم ، هوا  کمی سرد شده بود و  باران همچنان می بارید ،سگها با پارس پی در پی ،  بر تعدادشان  افزوده می شد ،  و من نگرانتر ، تصمیم گرفتم یواشکی از منطقه  فرار کنم ، کیفم به گردن آویختم و حرکت کردم ،  سگها هم که  حواسشان به من بود با غرشی مرا تهدید کردن ، به یکباره تصمیم گرفتم بدوم و دویدم ، حالا ندوی کی بدوی ، همه نیروی نوجوانی در دو پا جمع شده بود و سگها با دیدن این صحنه  همه با هم به دنبال من راه افتادن ، فاصله ای به همین منوال طی شد ، من خسته و وحشت زده به دنبال پناه گاهی بودم و نگاهی هم به پشت سر داشتم ، سگها با هو هو به من نزدیکتر شده بودن ، فکری به سرم زد ، برادرم یکبار گفته بود از سگ نباید فرار کرد و من به یکباره ایستادم و سگها هم همانند ده تنی ترمز کردن و من به حالت چهار دست و پا با صدای پارس سگی و نهره ترس آدمی به دنبال سگها راه  افتادم  و سگها زوزه کشان  از دیدن  این موجود عجیب  غافلگیر شده و وحشت زده  هرکدام به گوشه ای فرار کردن و من نفس نفس زنان در امتداد جاده بی فانوس به راه افتادم  که یه هو  نوری امید بخش از دور بچشم  خورد ، اینبار وسط جاده ایستادم دو دست را بالا بردم و فریاد زدم شیراز – شیراز – و اینبار ماشین ایستاد ، تانکر گازوییل ، بلافاصله دسته در را گرفتم و پا رو روی رکاب در  گذاشته و درحالیکه می لرزیدم پریدم توی ماشین

سلام – سلام چه خبرته ؟ فکر نکردی با این  لنت آب گرفته نتونم ترمز کنم – اینجوری وسط جاده واسادی ؟ خدا رحم ات کرد که زیر چرخام له ات نکردم .

- زیر چرخای تو له بشم بهتر از اینه که خوراک این سگها بشم .

- حالا کجا ؟ میخام برم شیراز – شیراز ؟ تو این وقت شب ؟ می دونی ساعت چنده ؟ نگاهی به ساعتش کردو گفت: دقیقا ساعت دو بیست دقیقه کمه – من ساعتهاست منتطرم ، شانس ماس دیگه !

- نه عزیزم خدا خواسته تا شیراز همسفر خودم بشی کا کو – حالا از کجا میایی ؟

- خط بودم – تا وسایلم و تحویل دادم ظهر شد و تا خودم رسوندم  امیدیه و اهواز و چهار شیر غروب شد  و از غروب تا حالاهم زیر بارون کنار جاده شیراز شیراز می کنم .

- کدوم لشکر ؟ - نه !! اینو دیگه نمی تونم جواب بدم

- نترس من از خودتونم ، بارم گازوییل بود برا لشکر 19 فجر

- خوب منم از اونجا میام

- زیر پات فلاسک چای گذاشته ، دوتا چای بریز تا گرم شیم ، این هم تخمک و یه نوار هم واست بزارم حال کنی

  چای ریختم و یه لیوان اون ویه لیوان خودم ، دقایقی گذشت ، کم کم خوابم می گرفت از ترس اینکه راننده هم خوابش ببره خودم رو بیدار نگه می داشتم  و راننده مشغول تخمک شکستن بود ، قطرات باران به شدت به شیشه ها می خورد و جاده خاموش ، گاهی اوقات با صدای رد شدن ماشینی از روبرو و صدای بوق چرتم می پرید ، ساعتی از اهواز دور شده بودیم  راننده نوار کاستش را عوض کرد و گفت :  اینو گوش کن  

 گفتم :  ببخشید این ترانه نیست ؟ راننده گفت : خوب باشه حالا که تو خط نیستیم که آهنگران گوش بدیم ، تازه مگه هر ترانه ای اشکال داره ؟ خصوصا این ! گوش کن – وقتی توشب گم می شدم ، ستاره شب شکن نبود ، میون این شب زده ها کسی به فکر من نبود – وقتی توشب گم می شدم هم خونه خواب گل می دید – همسایه از خوشه خواب سبد سبد خنده می چید  .....

- ببین برادر من سه ماه خط مقدم بودم – تنم بوی خاک سنگر می ده  - لباسم بوی باروت می ده ، خواهش می کنم خاموشش کن

دکمه ضبط و زد و نوار رو کشید بیرون و پرت کرد جلو داشبورد

بفرما – توفکر می کنی توی این ترانه چی میگه – مگه تو کس و کار نداری –  پدر مادر نداری ، برادر و خواهر نداری ؟ چرا اینموقع شب توی این شهر غریب زیر این بارون باید طعمه سگ بشی !! یه عده دیگه هم  زیر پتوی نرم و گرم خوابیده باشن و حین خیالشون نباشه که کشور در حال جنگه و یه سری از خدا بی خبر  هم بااحتکار ارزاق مردم به فکرکسب سود بیشتر ....

لا اله الا الله –

پدال رو دو گازه کرد ،  دنده رو عوض کرد و گفت : نــــه! قبول ندارم

ماشینی با نور بالا از روبرو اعصاب راننده رو بهم ریخت ، چند بار نورماشینش رو بالا و پایین کرد و گفت :  بنداز پایین لامپتو  لامذهب

منم برای اینکه یه کم حال و هوا رو عوض کنم یه نوار از جا ه نواری جلو داشبورد در آوردم روی ضبط صوت گذاشتم که دیدم نوار قرآ نه ،  یه هو سرعت و کم کرد و ماشین و زد کنار و گفت :  آخ آخ بفرما پایین

من که ترسیده بودم گفتم :  توی این بیابون؟

راننده با خنده  گفت : نترس وقت نمازه کاکو ی گلم

 پیاده شده و کنار رودخانه مجاور جاده ، درهوای نمناک و بوی خوش  پس از باران  وضو گرفتیم ، راننده  نگاهی به آسمان که دیگر بارونش بند اومده بود انداخت و گفت اینورآسمون روشنتره یعنی اینکه اونوری مغربه و حدود قبله اینجاست  - محوطه ای را صاف کرد و اشاره به من کرد و گفت :  برادر بفرما – گفتم همین جا خوبه شما بفرما یید  

ژستی به خود گرفت و گفت : ناسلامتی خیر سرمون میخاهیم نماز به جماعت بخونیم ، مگه تو جبهه تا حالا پیش نماز نشدی ؟ بلافاصله گفتم : خوب بفرما جلو – سرش انداخت پایین و گفت : نه برادر من ، من کجا و امام جماعت کجا ؟ من خندیدم و گفتم : پس اماممون کی باشه ؟ - گفت : شما !!! – گفتم: من ؟ گفت : تار موی تو به صدتا آ  ... حرفشو قطع کردم و گفتم : نکنه خیال داری من جلو بایستم و نماز که بستم از پشت سر در بری 

  خلاصه از اون اصرار و من انکار ، اذان و اقامه را با لحنی خاص خواند و دستی به سبیلهای پر پشتش کشید و زیر شلواریش رو کمی بالاتر کشید و دستها رو بنا گوش برد و گفت الله و اکبر ، دستش رو مانند کسی که دنده ماشین رو عوض می کنه به جلو حرکت داد و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم و شروع کرد ومن هم آهسته تر نماز رو بستم ولی غرق تماشای نحوه نماز خوندنش بودم ، نمازش که تموم شد بلافاصله به سجد رفت و گفت : خدایا بر منکرت لعنت ، خدایا مارو ببخش و بیامرز – سر بر گردوند و دستش رو  دراز کرد و گفت : قبول باشه دلاور – زودتر پاشو که سرما می خوری و بلند شدیم  و سوار بر تانکر ، دوتا گاز داد و دنده رو به جلو زد و گفت بسم الله الرحمن الرحیم

 من از این حرکت خنده ام گرفت و گفتم  : این نحوه حرکتت با نحوه بسم الله اول نمازت مو نمی زد – اون هم خندید و گفت : راننده جماعت اخلاقش همینه هرچی رو ربط می ده به ماشین و رانندگی –  حالا تو بگیر بخواب که چشات قرمز شده  و من وقتی بیدار شدم که راننده می گفت : پاشو پاشو وقت نماز ظهره .....

 

  • حبیب الله فروزش