جاده های بی فانوس
اسلحه و تجهیزات، ، پتو و کوله پشتی رو تحویل دادم ، آخرین محل تسویه حساب تعاون بود ، کارت و پلاک ،این نشان هویت ، مدارکی که می توانست صاحبش را پس از سالها زیر خاک بودن شناسایی کنه نیز تحویل و برگ تسویه حساب هم به امضاء و مهر یگانهای مسوول رسانده و راهی اهواز شدم ، فلکه چهار شیر میعادگاه رزمندگان ...
برو بچه های چنگ با این نام آشنایی کامل دارن ، کم کم غروب شده بود ، ساندویچی خریدم و کنار خیابان مشغول شدم ، کنار حوض فلکه وضویی و نمازی و خلاصه کم کم وقت حرکت به طرف شیراز فرا رسید ، اتوبوسها معمولا شبها حرکت می کردن ، اتوبوس اول و دوم جا نداشت سومی فقط دو نفر و خلاصه از ما چند نفر منتظر من ماندم و یک نفر ، کامیونی ایستاد
کجا برادر ؟ - می ریم شیراز ! - یه نفر جادارم - ما دو نفریم – یکیتون بیاین بالا و برا یکی دیگه هم خدا بزرگه
به همراهم تعارف کردم و اون هم با شرمندگی قبول کرد و سوار شد . ماشین بوقی زد و حرکت کرد ، نم نمک بارون می بارید ، ساعتی منتظر ایستادم با عبور هر ماشین به کنار خیابان می دویدم و فریاد می زدم شیراز ، شیراز ، ساعتی گذشت ، بارش باران نیز سرعت گرفته بود ، نگاهم به چراغ تیر برق دوخته بودم و زیبایی باران را تماشا می کردم و گه گاه رعد و برقی سوکت را می شکست و صدای پای باران از همه جا به گوش می رسید ،
ماشین آمد ، شیراز – شیراز و صدای بوق ، دوباره تیر چراغ و زل زدن و انتظار ، به یک باره همه جا تاریک شد و صدای آژیر خطر بگوش رسید و شهر در سکوت فرو رفت ، دقایقی بعد آژیر وضعیت سفید و بارش تند باران . لباسم خیس خیس شده بود ، کیفم روی سر گذاشتم و خود را زیر بالکنی رساندم ، آنسوتر نیز چند تا سگ در پناه دیوار خوابیده بودن ، کمی ترسیده بودم ، برای احتیاط کار ، تعدادی سنگ و چوب جمع و جور کردم کناری گذاشتم ، از دور نور ماشینی نمایان شد ، به طرف جاده دویدم و فریاد زدم شیراز – شیراز ، سگها از این حرکت ناگهانی من پا به فرار گذاشتن و کمی دورتر زیر باران مشغول پارس کردن شدن ومن نا امید دوباره به زیر بالکن برگشتم ، هوا کمی سرد شده بود و باران همچنان می بارید ،سگها با پارس پی در پی ، بر تعدادشان افزوده می شد ، و من نگرانتر ، تصمیم گرفتم یواشکی از منطقه فرار کنم ، کیفم به گردن آویختم و حرکت کردم ، سگها هم که حواسشان به من بود با غرشی مرا تهدید کردن ، به یکباره تصمیم گرفتم بدوم و دویدم ، حالا ندوی کی بدوی ، همه نیروی نوجوانی در دو پا جمع شده بود و سگها با دیدن این صحنه همه با هم به دنبال من راه افتادن ، فاصله ای به همین منوال طی شد ، من خسته و وحشت زده به دنبال پناه گاهی بودم و نگاهی هم به پشت سر داشتم ، سگها با هو هو به من نزدیکتر شده بودن ، فکری به سرم زد ، برادرم یکبار گفته بود از سگ نباید فرار کرد و من به یکباره ایستادم و سگها هم همانند ده تنی ترمز کردن و من به حالت چهار دست و پا با صدای پارس سگی و نهره ترس آدمی به دنبال سگها راه افتادم و سگها زوزه کشان از دیدن این موجود عجیب غافلگیر شده و وحشت زده هرکدام به گوشه ای فرار کردن و من نفس نفس زنان در امتداد جاده بی فانوس به راه افتادم که یه هو نوری امید بخش از دور بچشم خورد ، اینبار وسط جاده ایستادم دو دست را بالا بردم و فریاد زدم شیراز – شیراز – و اینبار ماشین ایستاد ، تانکر گازوییل ، بلافاصله دسته در را گرفتم و پا رو روی رکاب در گذاشته و درحالیکه می لرزیدم پریدم توی ماشین
سلام – سلام چه خبرته ؟ فکر نکردی با این لنت آب گرفته نتونم ترمز کنم – اینجوری وسط جاده واسادی ؟ خدا رحم ات کرد که زیر چرخام له ات نکردم .
- زیر چرخای تو له بشم بهتر از اینه که خوراک این سگها بشم .
- حالا کجا ؟ میخام برم شیراز – شیراز ؟ تو این وقت شب ؟ می دونی ساعت چنده ؟ نگاهی به ساعتش کردو گفت: دقیقا ساعت دو بیست دقیقه کمه – من ساعتهاست منتطرم ، شانس ماس دیگه !
- نه عزیزم خدا خواسته تا شیراز همسفر خودم بشی کا کو – حالا از کجا میایی ؟
- خط بودم – تا وسایلم و تحویل دادم ظهر شد و تا خودم رسوندم امیدیه و اهواز و چهار شیر غروب شد و از غروب تا حالاهم زیر بارون کنار جاده شیراز شیراز می کنم .
- کدوم لشکر ؟ - نه !! اینو دیگه نمی تونم جواب بدم
- نترس من از خودتونم ، بارم گازوییل بود برا لشکر 19 فجر
- خوب منم از اونجا میام
- زیر پات فلاسک چای گذاشته ، دوتا چای بریز تا گرم شیم ، این هم تخمک و یه نوار هم واست بزارم حال کنی
چای ریختم و یه لیوان اون ویه لیوان خودم ، دقایقی گذشت ، کم کم خوابم می گرفت از ترس اینکه راننده هم خوابش ببره خودم رو بیدار نگه می داشتم و راننده مشغول تخمک شکستن بود ، قطرات باران به شدت به شیشه ها می خورد و جاده خاموش ، گاهی اوقات با صدای رد شدن ماشینی از روبرو و صدای بوق چرتم می پرید ، ساعتی از اهواز دور شده بودیم راننده نوار کاستش را عوض کرد و گفت : اینو گوش کن
گفتم : ببخشید این ترانه نیست ؟ راننده گفت : خوب باشه حالا که تو خط نیستیم که آهنگران گوش بدیم ، تازه مگه هر ترانه ای اشکال داره ؟ خصوصا این ! گوش کن – وقتی توشب گم می شدم ، ستاره شب شکن نبود ، میون این شب زده ها کسی به فکر من نبود – وقتی توشب گم می شدم هم خونه خواب گل می دید – همسایه از خوشه خواب سبد سبد خنده می چید .....
- ببین برادر من سه ماه خط مقدم بودم – تنم بوی خاک سنگر می ده - لباسم بوی باروت می ده ، خواهش می کنم خاموشش کن
دکمه ضبط و زد و نوار رو کشید بیرون و پرت کرد جلو داشبورد
بفرما – توفکر می کنی توی این ترانه چی میگه – مگه تو کس و کار نداری – پدر مادر نداری ، برادر و خواهر نداری ؟ چرا اینموقع شب توی این شهر غریب زیر این بارون باید طعمه سگ بشی !! یه عده دیگه هم زیر پتوی نرم و گرم خوابیده باشن و حین خیالشون نباشه که کشور در حال جنگه و یه سری از خدا بی خبر هم بااحتکار ارزاق مردم به فکرکسب سود بیشتر ....
لا اله الا الله –
پدال رو دو گازه کرد ، دنده رو عوض کرد و گفت : نــــه! قبول ندارم
ماشینی با نور بالا از روبرو اعصاب راننده رو بهم ریخت ، چند بار نورماشینش رو بالا و پایین کرد و گفت : بنداز پایین لامپتو لامذهب
منم برای اینکه یه کم حال و هوا رو عوض کنم یه نوار از جا ه نواری جلو داشبورد در آوردم روی ضبط صوت گذاشتم که دیدم نوار قرآ نه ، یه هو سرعت و کم کرد و ماشین و زد کنار و گفت : آخ آخ بفرما پایین
من که ترسیده بودم گفتم : توی این بیابون؟
راننده با خنده گفت : نترس وقت نمازه کاکو ی گلم
پیاده شده و کنار رودخانه مجاور جاده ، درهوای نمناک و بوی خوش پس از باران وضو گرفتیم ، راننده نگاهی به آسمان که دیگر بارونش بند اومده بود انداخت و گفت اینورآسمون روشنتره یعنی اینکه اونوری مغربه و حدود قبله اینجاست - محوطه ای را صاف کرد و اشاره به من کرد و گفت : برادر بفرما – گفتم همین جا خوبه شما بفرما یید
ژستی به خود گرفت و گفت : ناسلامتی خیر سرمون میخاهیم نماز به جماعت بخونیم ، مگه تو جبهه تا حالا پیش نماز نشدی ؟ بلافاصله گفتم : خوب بفرما جلو – سرش انداخت پایین و گفت : نه برادر من ، من کجا و امام جماعت کجا ؟ من خندیدم و گفتم : پس اماممون کی باشه ؟ - گفت : شما !!! – گفتم: من ؟ گفت : تار موی تو به صدتا آ ... حرفشو قطع کردم و گفتم : نکنه خیال داری من جلو بایستم و نماز که بستم از پشت سر در بری
خلاصه از اون اصرار و من انکار ، اذان و اقامه را با لحنی خاص خواند و دستی به سبیلهای پر پشتش کشید و زیر شلواریش رو کمی بالاتر کشید و دستها رو بنا گوش برد و گفت الله و اکبر ، دستش رو مانند کسی که دنده ماشین رو عوض می کنه به جلو حرکت داد و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم و شروع کرد ومن هم آهسته تر نماز رو بستم ولی غرق تماشای نحوه نماز خوندنش بودم ، نمازش که تموم شد بلافاصله به سجد رفت و گفت : خدایا بر منکرت لعنت ، خدایا مارو ببخش و بیامرز – سر بر گردوند و دستش رو دراز کرد و گفت : قبول باشه دلاور – زودتر پاشو که سرما می خوری و بلند شدیم و سوار بر تانکر ، دوتا گاز داد و دنده رو به جلو زد و گفت بسم الله الرحمن الرحیم
من از این حرکت خنده ام گرفت و گفتم : این نحوه حرکتت با نحوه بسم الله اول نمازت مو نمی زد – اون هم خندید و گفت : راننده جماعت اخلاقش همینه هرچی رو ربط می ده به ماشین و رانندگی – حالا تو بگیر بخواب که چشات قرمز شده و من وقتی بیدار شدم که راننده می گفت : پاشو پاشو وقت نماز ظهره .....
- ۹۲/۰۵/۱۱