خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

ما پنج نفر

من ایرانیم آرمانم شهادت

    همواره این سوال مطرح می شه که اخلاق شهداء چه جوری بوده ؟

همرزمان هریک ،از دیدگاه خودشون  نسبت به گوشه ای ازعملکرد اونا می پردازن خاطراتی تعریف می کنن یکی میگه فلانی نماز شب می خوند دیگری میگه فلانی اهل نماز جماعت وذکر بسیار بود و...و .... آیا واقعیت این حرفهاست ؟  آنچه مسلمه  همه  اونها زندگی را دوست داشتن ، همانند من و شما ، به موقع به عبادتشون می رسیدن ، تفریح می کردن ، درس می خوندن ، شوخی می کردن خلاصه یک زندگی خداپسندانه ای داشتن ، اما چیزی که ما رو از اونا متمایز کرده  یه جمله است اونا از ته دل از خدا خواستن دستشون رو بگیره ولی امثال من نه ! اینه  که اونا رفتن و شهید شدن اما ما موندیم ، تا کی برسه که ما هم از ته دل خدا رو طلب کنیم و خدا هم در شهادتش رو برومون بازکنه ، لذا باید مواظب باشیم اغراق گویی نکنیم ،از اونا چیزی نسازیم که همه نسبت به یافتن شهادت نا امید بشن ، خدا رو چه دیدی شاید من و شما هم روزی پسندید و پای سفره شهادت نشوند ......

   شوخی در جنگ       

 فریاد هل من ناصر حسین زمان بلند ، اسلام نیازمند یاری ، جبهه ها گرم جنگ ، و دشمن در کمین ، خطر لحظه به لحظه نزدیکتر ، هریک به طریقی جهت پشتیبانی از رزمندگان اسلام  با جان و مال در تلاش ، کاروانهای کمکهای مردمی به سوی میدان روانه ، جوانان و نوجوانان برای اعزام به جبه های نبرد لحظه شمار و فردای نه چندان دور شهیدی بر روی دست و شهر در ماتم،اینجا چه جای شوخی است؟     

      همه شهید محمد خوشبخت را می شناسید  

  مدتی خداوند به ما توفیق داد و با او در این دنیا همسفر بودیم ، هرگاه دلمان برای جنگ تنگ می شد با دیگر دوستان در حال و هوای شهر شوخی می کردیم ، اینگونه شوخیها صرفا تنها شوخی نبود،حفظ آمادگی روحی و جسمی برای دوران سخت  ، شبهای گم شدن در میدان مین ، زخم خوردن از آتش دشمن  نیز در دستور کار بود ، تجربه اسارت و مقاومت را مشق می کردیم .

 باز هم شب بود و ماه بود و ما 5 نفر  ، محمد و مهدی ، محمد و عباد و من

 قرار شوخی : ایجاد مانوری سنگین برای تمام نیروهای پایگاه های مقاومت

 برنامه شوخی :  آدم ربایی از سپاه

 محمد و عباد پشت سپاه نزدیک آب انبار حاجی ابوالحسن منتظر ، من روانه سپاه شدم ساعت 11/5شب

 نگهبان : چه حبر شده ؟

 هیچی  ؛ بچه ها کجان ؟

 محمد خوابیده ، مهدی رفته پایگاه امام حسین (ع)

 محمد محمد بیدار شو

 سلام ؛ چیه ؟

 هیچی ، انگار پشت سپاه نزدیک آب انبارها خبریه ، پاشو بریم

 اسلحه ؟

 نمیخاد دارم

 سوار موتور شدیم به محل قرار رفتیم ، هنوز نرسیده ناگهان محمد همانند شاهین از بالای آب انبار به روی ما پرید ، هرسه چنان زمین افتادیم که من لحظه ای شک کردم  ، موتور روی زمین نهره می زد محمد فرار کرد عباد از اون گوشه در اومد و با جفت پا توسینه اونو به زمین انداخت ، محمد بلند شد و با دست خالی در اون تاریکی فریاد زد دستا بالا و گرنه شلیک میکنم ، محمد که با من درگیر بود یواشکی گفت مگه قرار نبود اسلحه نداشته باشه ، گفتم خوب نگاه کن دستش خالیه ، یه مشت کوبیدم توسینه اش فریاد زدم محمد محمد من میرم دنبال بچه ها ....

 با عجله موتور از زمین بلند کردم و رفتم سپاه

 نگهبان : چیه ؟ جی شده ؟ چرا پریشونی؟

 محمد و بردن ، مهدی کجاست؟

 کجا بردن ؟ مهدی اومد ، داخله

 مهدی مهدی بیچاره شدیم محمد و بردن ، اسلحه اسلحه!!

 مهدی بلادرنگ پرید اسلحه خونه یه بی سیم و  یه کلاش برداشت و یه کلت هم من برداشتم از این لحظه دلشوره های من بیشتر شد آخه مهدی یه حالی پیدا کرده بود

 مهدی : نگهبان زنگ بزن پایگاها همه نیروها تا نیم ساعت دیگه اینجا باشن ، بابی سیم بهت میگم چکار کنی

 سوار لندکروز شدیم و براه افتادیم به محل که رسیدیم دیدیم محمد از دور داره علامت میده ، اول نگران شدم گفتم شاید برا محمد اتفاقی افتاده

 محمد : باخنده گفت ماشینمون پنچر شده

 من که دیدم برنامه خراب شده فورا نقشه عوض کردم و مهدی را در جریان کار گذاشتم ، مهدی بلافاصله نیروی کمکی دشمن شد و به اونها پیوست با توضیحی کوتا از نقشه دوم از اونها فاصله گرفتم و دوتا تیر شلیک کردم

 مهدی : هم یه تیر شلیک کرد و فریاد زد زدمش

 منهم با ناله ، فریاد یاحسین ، یا مهدی را در دستور کار قراردادم و مراهم دستگیر کردن و آوردن کنار لندکروز ، دیدم  دهان و چشمهای محمد بستن ، یه دستش هم با بند پوتین  به ماشین بستن ، ماشین تعویض شد من اسیر و زخمی با محمد دست و چشم بسته  و مهدی و محمد عقب بار ماشین و عباد راننده بود با سرعت از منطقه دور شدیم بین راه مهدی یه لگد به ماشین می زد من فریاد میکردم یه لگد به محمد تا اینکه محمد باور کرد من زخمی شدم و دارم کتک می خورم .....

 مهدی : چند تا سوال دارم جواب ندی رفیقت و می کشم یه لگد زد و من فریاد یاحسینم بلند شد ..

 محمد : دهانشو باز کن

 تا  دهانش باز کردن محمد شرو ع کرد دادزدن و یا مهدی گفتن ، محمد که دید محمد ساکت نمیشه با سیگار گذاشت پشت دستش و .دهانشو گرفت و گفت : 

اگه یه بار دیگه داد بزنی این رفیق نامردت و میکشم

 محمد ساکت شد ، من دلم برای محمد سوخت گفتم : من میگم ، من میگم هرچی بخواهین بهتون میگم ، محمد با عصبانیت فریاد زد :

 ساکت ، اگه یک کلمه حرف بزنی بخدا ...

 مهدی حرفای محمد و قطع کرد و با شلیک تیری منو کشت و محمد با چشمهای بسته به طرف اونا حمله کرد و فریاد یا زهرا سرداد از این لحظه من مرده بودم  فقط می دیدم ...

 مهدی : حالا خیالت راهت شد اینهم رفیقت ، ببینم تو سپاه چنتا پاسدار دارین ؟ محمد گفت : اگه منم بکشید یک کلمه جواب شما مزدورا نمی دم

 محمد : عجب لباس فرم نوی داری جون میده برا خیلی کارا

 در این حال محمد آرم روی لباسش به دهان گرفت و مشغول جویدن و  پاره کردن شد ، مهدی تو جیبهای محمد گشت کلیدی پیدا کرد پرسید :

 این کلید کجاست ؟ حتما کلید اسلحه خونه است

 محمد بازیرکی گفت :

 ببینم چه شکلیه

 مهدی کلید و بهش داد و محمد با تمام توان کلید و پرت کرد بیرون ، محمد به عباد که راننده بود گفت ماشین رو نگهداره ، ماشین ایستاد، محمدرو پیاده کردن دستهاشو بابند بستن  و با ماشین او را دوان دوان دنبال خود کشوندن محمد به دنبال ماشین در حال دویدن بود که ناگهان افتاد رو زمین ، تا ماشین ایستاد چند متری روی زمین کشیده شد دوباره اورا سوار ماشین کردن و سوالات زیادی از او پرسیدن  ولی او همچنان مقاومت می کرد و حرفی نمی زد ، ما همه خسته شده بودیم  ولی او هر لحظه جدی تر و مقاومتر می شد تا اینکه تصمیم گرفتیم برگردیم به شهر ، اون زمان من هنوز ازدواج نکرده بودم ، ولی خونه ای ساخته بودم و این خونه خالی بود رفتیم توی خونه محمد رو بستن به ستون فلزی وسط بهار خواب از اون حواستن تا یا به سوالاتشون جواب بده یا تیربارونش می کنن ، تو این حال  محمد اشاره کرد دهانش رو باز کنن ، به محض باز شدن دهان فریاد زد یا حسین ، یا زهرا ، یا مهدی و.... تواین حال با بلند شدن صدا همسایه بغلی مرحوم پور قاید با چراغ قوه و چماقی در دست  از پشت بام منزلشون داد زد شماها کی هستین ؟ چرا همچی می کنین ؟ که من با خنده گفتم حاجی ماییم داریم شوخی مکنیم همسایه در حالی که با خودش حرف می زد مارو هم نصیحت می کرد که این وقت شب این چه کاریه ، بلافاصله چشمها ودستهای محمد رو باز کردن تا چشمهای محمد  به من افتاد دید من زنده وسالم کنارش ایستادم دست انداخت گردن من اینقدر گریه کرد و تو گریه هاش می گفت من خیال کردم بی حبیب شدم ومن هم چشمام پر از اشک شده بود و همه همدیگر را بغل کردیم و حلالیت خواستیم از همسایه نیز معدرت خواستیم و برگشتیم سپاه و نیروهای پایگاه ها نیز با ایجاد پستهای بازرسی  در شهر و اطراف شهر تا جاده های زینل آباد نیز بسته بودن و منتظر دستورات بعدی بودن ، عزیزان خاطرات زیادی از این جور شوخی های تمام جنگی بجا مونده ، خواستم مقایسه ای کنم از اخلاق و رفتار اونها با خودمون که  محمد جبهه و پشت جبهه براش فرقی نمی کرد ، اینجا با آتش سیگار رو دستش  حاضر نشد اسم یه پاسدار رو ببره و تو جبهه هم تمام بدنش سوخت و حاضر نشد لبیک به غیر خدا بگه یادش گرامی راهش پر رهرو باد .   


نایت اسکین 


  • حبیب الله فروزش