خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

خــــاطـــرات هشت ســـال دفــــاع مـــقــدس گـــــــــــراش

خاطرات گمشده

بگـــذار تا بگــــریم چــــــون ابـــــــــــر در بهـــاران!
کــــــز ســـــنگ نالـــه خیــــــزد روز وداع یـــــاران!
هر کس شراب فرقـــت روزی چشـــــیده باشــــد!
دانـــد که ســـــــخت باشـــد قـــــطع امیــــدواران!
با ســـاربـــان بگـــوئید احـــــــوال آب چـــــــشمم!
تا بـــــر شتــــــر نبنـــدد مــحـــمل به روز بـــــاران!
بگـــذاشـــتند مــــــا را در دیـــــده آب حــســــرت!
گــــریـــان چو در قـــیامت چشـــم گـــــناهـــکاران!
ای صــــــبح شـــب نشینان جانـــم بطـاقت آمـــد!
از بســکه دیـــر ماندی چـــــون شــــام روزه داران!
چندین که بر شـــمـــردم از مــاجـــرای عـــشقت!
انـــــــــــدوه دل نگــــــــفتم الا یـــک از هــــزاران!
((سعدی))بروزگـــاران مهـــــری نشـسته بــر دل!
بیــــــرون نمیــــتوان کـــــــرد الا بـــــــروزگــــاران!
چنــدت کنــــــم حکایت؟شــــرح اینـــقدر کـــفایت!
باقـــی نمیــــتوان گفـــت الا به غمـــگـــــــساران!

ندای آسمانی

من ایرانیم آرمانم شهادت

شهادت مرگ انتخابی 

حتما تا بحال شنیدید شهادت مرگ  انتخابیه ، این انتخاب از جهات مختلف قابل بررسیه ، اون چیزی که میخوام تعریف کنم جدا از حرفهای عرفا و اصل قضیه انتخاب شهادته، آخه می دونی چیه ! عقل ما که به اون بالا بالا ها قد نمی ده که تفسیر کنیم ولی یه چیز ی است : ...

بعضی وقتها آدم یه چیز هایی حس می کنه خیال می کنه شاید اون چیزیه که در باره اش شنیده ، لذا میخام از یه حسی که یه بار بهم دست داد براتون بنویسم  تا شما  بهم بگین آیا این حس واقعی بوده یا نه...

 تازه تیپ احمد ابن موسی (ع)  از جبهه قصر شیرین به جنوب اومده بود منم اون زمان  تو این تیپ پاسدار بودم وقسمت مخابرات مشغول خدمت ،من از بچه گی  علاقه زیادی به رادیو و بی سیم و آنتن و اینجور چیزا داشتم و تو جبهه هم همیشه دستم تو این کارا بود ازبی سیمچی دسته بودم تا گروهان و گردان و خط و محورو  ... و همیشه دوست داشتم از اوضاع و احوال جبهه با حبر باشم و تا اونجا که می تونستم از خلاقیت خودم نیز استفاده می کردم ، یادمه یه بارآنتنی ساختم و  بی سیم  و رادیو و تلوزیون باهم قاطی پاطی کردم و  از این طریق راه شنودی بی دردسر پیدا کردم که صدای اکثر بی سیمها حتی بی سیم کشتی های  تو خلیج فارس  هم  شنود می کردم  خلاصه جهت  استقرار تیپ و کشف محل مناسب برای احداث  سنگر تجهیزات مخابرات با موتور مشغول گشت بودم به این فکر افتادم که برم  مقر لشکر 19 فجر تا ببینم اونها محل استقرارشون چه جوریه ، اون زمان شهید ناصر عظیمی و بابا حسن جعفری و عبدالحمید قاسمی زاده و ناصر امانی و محمد بهمنی و .... توی اطلاعات و عملیات لشکر 19 فجر  بودن ، دم در دژبانی لشکر ایستاده بودم و داشتم آدرس ناصر و بچه ها می پرسیدم تو همین لحظه چشمم به شخصی آشنا افتاد ایشون یکی از پاسدارهای دوران آموزشی در  پادگان کازرون سال 60 بود همدیگه رو بغل کردیم و مشغول احوالپرسی ناگهان صدایی عجیب منطقه رو لرزاند تو یک لحظه خودم رو رو زمین افتاده  دیدم  اجسام و سنگ و ترکش مثل بارون از هوا به زمین میومد، کم کم گردو خاک فرو نشست ، از دور و نزدیک صدای یا حسین بلند بود ، بدو برادر .... آمبولانس  آمبولانس  یا مهدی ... خلاصه هنگامه ای بر پا بود من همچنان رو زمین دار کشیده بودم و دستام و به گوشام چسبونده بودم ، تو یک لحظه به شدت بوی کباب احساس کردم  فکر کردم توپ خورده تو آشپز خانه داره بوی گوشت کباب  میاد  خواستم بلند شم دیدم رو زمین پر از خونه با خودم گفتم خون ؟ از کجا اومد؟ کمی که از زمین بلندتر شدم دیدم همه جا سرخه کاملا که ایستادم دیدم از صورت .و بینی  و دهانم  خون میاد نگو که بوی کبا ب ، بوی گوشت سوخته دماغ خودم بود ،  کمی گیج بودم دم در یه لندکروز که چن جاش هم سوراخ شده بود ایستاده بود همه داشتن به این طرف و آن طرف می دویدن رفتم به آینه ماشین نگاه کردم دیدم نه دندونی نه گونه ای نه لبی خلاصه کنار سمت چپ بینی سوراخی به اندازه یک 5 تومنی ایجاد شده بود و همچنان خون فواره می زد بلافاصله با انگشت شصتم تا اونجایی که ممکن بود تو سوراخ زخم فرو کردم و شدم پطرس دوم یه کمی خون بند اومد ، کم کم داشت سرم گیج و چشمام سیاهی می رفت می ترسیدم دوباره به آیینه نگاه کنم آخه خیلی و حشتناک بود اصلا فکر نمی کردم دیگه به شکل اول برگردم دلم خیلی گرفت چون تازه نامزد کرده بودم به خودم گفتم با این وضعیت و این چهره دیگه اون هم بهم جواب نه می ده تو این فکرها بودم که دیدم راننده ماشین اومد بهش گفتم منو برسون یه جایی او در حالیکه ترسیده بود و می لرزید و شاید موج خورده بود گفت من نه! نه! نمی تونم ، تو همین احوال چنتا  زخمی رو برانکارد آوردن گذاشتن تو ماشین منم سوارش شدم و ماشین براه افتاد بین راه یه نفر دستهاش قطع شده بود و بلند بلند یا حسین و یا ابوالفضل می گفت و داد می زد بقیه هم ساکت بودن شاید هم  شهید شده بودن من به اونیکه داد می زد  گفتم نگاه کن برادر( انگشتم از تو سوراخ درآوردم خون زد بیرون و بلافاصله گذاشتم سر جاش) اینجا ترکش خورده از پشت سرم در اومده چن دقیقه دیگه منم شهید میشم اینقدر شلوغ نکن بگذار دم آخر حواسمون به خدا باشه تو همین اوضاع و احوال انگار بی هوش شدم دو باره به هوش اومدم دو باره بی هوش شدم  تو همین احوال بود  که یه حسی غریبی  ، یه صدایی ، یه نفری ، خلاصه نمی دونم کی بود و چی بود ازم می پرسید دوست داری شهید بشی ؟ دیگه صدای ماشین و دادو فریاد نمی شنیدم چند بار این وضعیت و این پرسش  ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم جواب بدم با خودم درگیر شدم  فکر کردم من هنوز دوس دارم بجنگم یه بار دیگه میخام ناصر رو ببینم و خلاصه شاید این دم آخری شیطون بسراغم اومده بود  داشت کار خودشو می کرد هی در گیریهام با خودم  بیشتر و بیشتر می شد  بابا تو هنوز جوونی جنگ ممکنه سالها طول بکشه تو میتونی به اسلام خدمت کنی ، جنگ بهت نیاز داره از همه مهمتر نامزدت منتظرته و.....  خلاصه منم ساده اینجا بود که  بزرگترین اشتباه زندگیم رقم خورد انگار گفتم نه! نه! میخام زنده بمونم یه هو به هوش اومدم  دیدم یه نفر داد می زنه برانکارد برانکارد، پشت خاکریز مقر تیپ احتمالا امام سجاد (ع) بود تو چادر بهداری ، دیدم برادر علی پناهنده با چشمهای اشک آلود  بالای سرم ایستاده گفت حبیب چی شده می خواست بره بقیه رو خبر کنه تو اونموقع احتمالا طرح لبیک بود 50 الی 60 نفر از گراشیها از  جمله برادرم اونجا بودن ، دست علی رو گرفتم گفتم علی من رفتنیم از طرف من از  بچه ها  حلالیت بخواه ولی فعلا هیچی نگو که همه ناراحت میشن و تو این وضعیت روحیه شون خراب میشه چند روز بعد، باشه ! علی هم درحالیکه داشت گریه می کرد گفت باشه و منو سوار آمبولانس کردن و فرستادن بیمارستان اندیمشک و از اونجا با هواپیما ی ارتش به تهران و اتفاقات بعدی و تا به امروز که حدود 27 ساله در حسرت نه گفتن  اون زمان می سوزم . شاید بزرگترین اشتباه زندگی من یک کلمه بود  نـــه! !

blog

  • حبیب الله فروزش